گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد هشتم
ادامه


پاسخ قاطع ابن عباس به عمر در عدم جمع بين نبوت و خلافت
ابن‌ عبّاس‌ مي‌گويد: من‌ گفتم‌: اي‌ امير مؤمنان‌! اگر در سخن‌ گفتن‌ به‌ من‌ اجازه‌ مي‌دهي‌، و غَضَب‌ و خَشمَت‌ را از من‌ دور نگه‌ مي‌داري‌، من‌ سخن‌ گويم‌! عمر گفت‌: اي‌ پسر عبّاس‌! سخن‌ بگو. و من‌ گفتم‌: امّا جواب‌ گفتار تو اي‌ امير مؤمنان‌ كه‌ گفتي‌: قريش‌ براي‌ خود خليفه‌ اختيار كرد و موفّق‌ شد و به‌ هدف‌ رسيد، اينست‌ كه‌:

اگر قُرَيش‌ براي‌ خود اختيار مي‌كرد همان‌ كسي‌ را كه‌ خداوند عزّوجلّ براي‌ او اختيار كرده‌ است‌، در اين‌ صورت‌ كار درست‌ و راستين‌ در دست‌ قريش‌ بود، و هيچگاه‌ اين‌ عمل‌ مورد رَدّ و ايراد و اقع‌ نمي‌شد، و مورد حَسَد نيز قرار نمي‌گرفت‌.

و امّا جواب‌ اينكه‌ گفتي‌: قريش‌ ناپسند داشت‌ كه‌ نبوّت‌ و خلافت‌ هر دو از آنِ ما باشد، آنست‌ كه‌: خداوند در قرآن‌ مجيد، گروهي‌ را به‌ اين‌ ناپسندي‌ و ناخوشايندي‌ توصيف‌ مي‌كند، و مي‌گويد : ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا مَا أنزَلَ اللَهُ فَأَحْبَطَ أعْمَالَهُم‌.[1]

«(آن‌ دسته‌اي‌ كه‌ كافر شده‌اند پس‌ مرگ‌ و هلاكت‌ بر آنها باد، و كردارشان‌ گم‌ و نابود) و اين‌ به‌ جهت‌ آنست‌ كه‌ ايشان‌ ناپسند داشتند آنچه‌ را كه‌ خداوند بر آنها نازل‌ كرده‌ است‌؛ پس‌ بنابراين‌ همة‌ أعمالشان‌ را خداوند حبط‌ و نابود كرد.»

عمر گفت‌: هَيهات‌! اي‌ پسر عبّاس‌، سوگند به‌ خدا از تو مطالبي‌ و قضايائي‌ براي‌ من‌ نقل‌ شده‌ است‌ كه‌ من‌ ناپسند دارم‌ پرده‌ از روي‌ آن‌ بردارم‌.[2] تا منزلت‌ تو در نزد من‌ ساقط‌ شود! من‌ گفتم‌: آنها چيست‌، اي‌ أمير مؤمنان‌؟! اگر حقّ است‌، سزاوار نيست‌ كه‌ منزلت‌ مرا در نزد تو ساقط‌ كند! و اگر باطل‌ است‌، پس‌، همچو مني‌ البتّه‌ باطل‌ را از خود دور مي‌گرداند.

عمر گفت‌: به‌ من‌ چنين‌ رسيده‌ است‌ كه‌ تو مي‌گوئي‌: ايشان‌ خلافت‌ را از ما خاندان‌ بني‌ هاشم‌ از روي‌ ظلم‌ و حسد برگردانيدند! من‌ گفتم‌: اي‌ امير مؤمنان‌‌! امّا اينكه‌ گفتي‌: از روي‌ ظلم‌؛ اين‌ امري‌ است‌ كه‌ بر هيچكس‌ أعمّ از جاهل‌ و عاقل‌ پوشيده‌ نيست‌ و واضح‌ و آشكار است‌! و امّا اينكه‌ گفتي‌: از روي‌ حسد؛ به‌ جهت‌ اينست‌ كه‌ ابليس‌ به‌ آدم‌ حَسَد برد؛ و ما نيز فرزندان‌ آدم‌ هستيم‌ كه‌ مورد حسد قرار گرفتيم‌!

عمر گفت‌: هيهات‌؛ سوگند به‌ خدا كه‌ در دل‌هاي‌ شما اي‌ بني‌ هاشم‌ چيزي‌ نيست‌ جز حسدي‌ كه‌ تغيير نمي‌پذيرد، و جز كينه‌ و غشّي‌ كه‌ زوال‌ پيدا نمي‌كند! من‌ گفتم‌: قدري‌ آرام‌ باشد اي‌ امير مؤمنان‌؛ دلهاي‌ قومي‌ را كه‌ خداوند هرگونه‌ رجس‌ و پليدي‌ را از آن‌ زدوده‌ است‌، و به‌ مقام‌ طهارت‌ مطلقه‌ رسانيده‌ است‌ به‌ حَسَد و غش‌ و كينه‌ توصيف‌ مكن‌. زيرا كه‌ دل‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ (وآله‌) سلّم‌ از دلهاي‌ بني‌ هاشم‌ است‌!

عمر گفت‌: دور شو از من‌ اي‌ پسر عبّاس‌! من‌ گفتم‌: دور مي‌شوم‌، و همين‌ كه‌ خواستم‌ برخيزم‌، از من‌ شرم‌ كرد و گفت‌: سر جاي‌ خود بنشين‌ اي‌ پسر عبّاس‌‌! سوگند به‌ خدا كه‌ من‌ مراعات‌ كنندة‌ حقّ تو هستم‌، و دوستدار آنچه‌ تو را خشنود كند!

من‌ گفتم‌: اي‌ امير مؤمنان‌ به‌ درستي‌ كه‌ من‌ بر تو حقّي‌ دارم‌ و بر هر مسلماني‌ حقّي‌ دارم‌! هر كس‌ آن‌ حقّ را حفظ‌ كند، خودش‌ به‌ بهره‌ و نصيب‌ خود رسيده‌؛ و هر كس‌ آن‌ را ضايع‌ و خراب‌ كند، خودش‌ به‌ خطا افتاده‌ است‌. سپس‌ عمر برخاست‌ و رفت‌.[3]

شاهد ديگر بر گفتار ما سخن‌ اين‌ عَبد رَبه‌ قُرطُبي‌ أندُلسي‌ متوفّاي‌ 328 هجري‌ است‌ كه‌ مي‌گويد:

وَ قَالَ ابنُ عَبَّاسِ؛ مَا شَيْتُ عُمَرَ بنَ الخَطَّابِ يَوماً فَقَالَ لِي‌: يَا ابنَ عَبَّاس‌! مَا يَمْنَعُ قَوْمَكُم‌ مِنكُمْ وَ أنتُم‌ أهلُ البَيْتِ خَاصَّةً؟ لا‌ أدري‌! قَالَ: لَكِنَّنِي‌ أدري‌؛ إنَّكُمْ فَضَلْتُمُوهُم‌ بِالنُّبُوَةِ؛ فَقَالُوا: إن‌ فَضَلُوا بالخل‌فَةِ مَعَ النُّبوةِ لَمْ يُبْقُوا لَنَا شَيئاً؛ وَ إنَّ أفْضَلَ النَّصِيبَيْنِ بِأيدِيكُمْ، بَلْ مَا أخَالُهَا إل‌ مُجْتَمِعَةً لَكُم‌ وَ إن‌ نَزَلَتْ عَلَي‌ رَغْمٍ أنْفِ قُرَيشٍ.[4]

«ابن‌ عبّاس‌ مي‌گويد: روزي‌ همراه‌ عمر بن‌ خطّاب‌ مي‌رفتم‌؛ او به‌ من‌ گفت‌‌: اي‌ پسر عبّاس‌ چه‌ چيز قوم‌ شما را از شما بازداشت‌ و موجب‌ شد كه‌ گرد شما جمع‌ نشوند با آنكه‌ شما اهل‌ بيت‌ خاصّ رسول‌ خدا هستيد؟! من‌ در پاسخ‌ او گفتم‌: نمي‌دانم‌. عمر گفت‌: وليكن‌ من‌ مي‌دانم‌! شما بني‌ هاشم‌ بر قريش‌ به‌ سبب‌ نبوّت‌ كه‌ در شما قرار گرفت‌ برتري‌ و فضيلت‌ پيدا كرديد. قريش‌ گفتند: اگر بني‌ هاشم‌ به‌ واسطة‌ خلافت‌ هم‌ با نبوّت‌ برتري‌ و فضيلت‌ پيدا كند ديگر چيزي‌ براي‌ ما باقي‌ نمي‌گذارند. و به‌ درستي‌ كه‌ نصيب‌ افضل‌ كه‌ نبوّت‌ است‌ در دست‌ شماست‌؛ بلكه‌ من‌ چنين‌ مي‌پنداشتم‌ كه‌ خلافت‌ هم‌ با نبوّت‌ در شما مجتمع‌ مي‌شود، اگر چه‌ نزول‌ خلافت‌ در شما عليّ رغم‌ أنفِ قُرَيش‌ بوده‌ باشد»!

ابن‌ خَلدون‌ در بحث‌ مبدأ دولت‌ شيعه‌ از جمله‌ گويد: وَ فيمَا نَقَلَهُ أهْلُ الاثَارِ أنَّ عُمَرَ قالَ يَوماً لابنِ عبّاس‌: إنَّ قَوْمَكُم‌ ـ يَعني‌ قُرَيشاًـ مَا أرادَ أن‌ يَجْمَعُوا لَكُمْ ـ يَعني‌ بني‌ هَاشِم‌ ـ بَيْنَ النُّبُوَّةِ و الخِلا‌فَةِ فَتَحْمُوا عَلَيْهِمْ! وَ إنَّ ابنَ عَبَّاسِ نَكَّر ذلكَ وَ طَلَبَ مِن‌ عُمَرَ إذْنَهُ فِي‌ الكَلا‌مِ؛ فَتَكَلَّمَ بِمَا غَضِبَ لَهُ. وَ ظَهَرَ مِن‌ مُحَاوَرَتِهِما أنَّهُمْ كَانُوا يَعْلَمُونَ أنَّ فِي‌ نُفُوسِ أهْلِ البَيْتِ شَيئاً مِن‌ أمْرِ الخِلاَفَةِ وَ العُدُولِ عَنْهُمْ بِهَا.[5]

«و در آنچه‌ ناقلان‌ اخبار و آثار روايت‌ كرده‌اند، چنين‌ آمده‌ است‌ كه‌: روزي‌ عمر به‌ ابن‌ عبّاس‌ گفت‌: قوم‌ شما يعني‌ قُرَيش‌ نخواستند كه‌ در شما يعني‌ بني‌ هاشم‌ بين‌ نبوّت‌ و خلافت‌ جمع‌ كنند، تا اينكه‌ شما برايشان‌ غضب‌ كنيد و سلطه‌ يابيد! و ابن‌ عبّاس‌ سخن‌ عمر را مُنكَر شمرده‌، و از او اجازه‌ در جواب‌ و سخن‌ خواست‌؛ و در پاسخ‌ چنان‌ بيان‌ كرد كه‌ عُمر به‌ غضب‌ آمد. و از محاوره‌ و گفتگوي‌ ابن‌ عبّاس‌ با عُمر پيداست‌ كه‌: ايشان‌ مي‌دانسته‌اند كه‌: اهل‌ بيت‌ توجّه‌ به‌ خلافت‌ دارند و قصد دارند كه‌ آن‌ را از غاصبان‌ برگردانند».

جرجي‌ زيدان‌ مي‌گويد: وَالظَّاهِرُ مِن‌ أقوالِ عُمَرَ وَ غَيْرِهِ فِي‌ مَواقِفَ مُختَلفَةِ أنَّهُمْ رَأوا بني‌ هَاشِمٍ قَدِ اعْتَزُّوا بِالنُّبُوةِ لانَّ النَّبِيَّ مِنْهُمْ، فَلَمْ يَسْتَحْسِنُوا أن‌ يُضِيفوا إلَيْهَا الخِلافَةِ.[6]

«آنچه‌ از كلمات‌ عُمَر و غير او در جاهاي‌ مختلف‌ ظاهر مي‌شود آن‌ است‌ كه‌: آنها ديدند كه‌ بني‌ هاشم‌ به‌ واسطة‌ نبوّت‌ عزّت‌ پيدا كردند چون‌ پيغمبر از بني‌ هاشم‌ بود؛ فلهذا نيكو نشمردند كه‌ خلافت‌ را هم‌ براي‌ آنها به‌ روي‌ نبوّت‌ اضافه‌ كنند».

باري‌ اينها في‌ الجمله‌ مداركي‌ بود كه‌ از لِسان‌ عمر و أبوبكر دربارة‌ عدم‌ جمع‌ بين‌ نبوّت‌ و خلافت‌ در خاندان‌ بني‌ هاشم‌ آورديم‌. و از آنچه‌ تا به‌ حال‌ در اين‌ كتاب‌ نقل‌ كرده‌ايم‌، فسادش‌ به‌ خوبي‌ واضح‌ است‌ و نيازي‌ به‌ ردّ آن‌ مستقلاً نداريم‌، ولي‌ از باب‌ آنكه‌ پاسخ‌ آن‌ بخصوصه‌ معلوم‌ باشد در اينجا به‌ أدلّة‌ أربعه‌: كتاب‌ و سُنّت‌ و عقل‌ و اجماع‌ تمسّك‌ ميكنيم‌:

أما كتاب‌: اخيراً ديديم‌ كه‌؛ بريدة‌ أسملي‌ كه‌ در وقت‌ غصب‌ أبوبكر خلافت‌ را در شام‌ بود، چون‌ به‌ مدينه‌ آمد، و أبوبكر را متصدّي‌ ديد، اعتراض‌ كرد و گفت‌: مگر تو همان‌ كسي‌ نبودي‌ كه‌ به‌ عليّ بن‌ أبيطالب‌ به‌ فرمان‌ پيغمبر به‌ وصف‌ أميرالمؤمنين‌ سلام‌ كردي‌؟... تا اينكه‌ چون‌ به‌ او گفتند: خلافت‌ و نبوّت‌ در يك‌ خانواده‌ جمع‌ نمي‌شود؛ بُرَيدَة‌ در مسجد اين‌ آيه‌ را خواند:

أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَي‌ مَا ءَاتَاهُمُ اللَهُ مِن‌ فَضْلِهِ فَقَد ءَاتَيْنَا ألَ إبْرَاهِيمَ الْكِتَـ'بَ وَ الْحِكْمَةَ وَ ءَاتَيْنَاهُ مُلْكًا عَظِيمًا.[7]

«بلكه‌ حسد مي‌برند بر مردم‌ بر آنچه‌ خداوند از فضل‌ خود به‌ ايشان‌ داده‌ است‌؛ پس‌ به‌ تحقيق‌ كه‌ ما به‌ آل‌ ابراهيم‌ كتاب‌ و حكمت‌ را داده‌ايم‌؛ و به‌ ايشان‌ حكومت‌ و امارت‌ عظيمي‌ را داده‌ايم‌.»

در اين‌ آيه‌ به‌ وضوح‌ ديده‌ مي‌شود كه‌: خداوند به‌ آل‌ ابراهيم‌ كتاب‌ و حكمت‌ را كه‌ عبارت‌ است‌ از نبوّت‌، و همچنين‌ مُلك‌ عظيم‌ را كه‌ عبارت‌ است‌ از خلافت‌ و حكومت‌، بخشيده‌ است‌.

أمّا سُنّت‌: أبو نُعيم‌ اصفهاني‌ با سند خود از حُذَيفة‌ يماني‌ آورده‌ كه‌ او گفت‌: قَالُوا: يا رسُولَ اللهِ أل‌ تَسْتَخْلِفُ عَلِيًّا؟ قَالَ: إن‌ تُوَلُّوا عَلِيًّا تَجِدُوهُ هَاديَّا مَهْدياً يَسْلُكُ بِكُمُ الطَّريقَ المُسْتَقِيمَ.[8]

«گفتند: اي‌ رسول‌ خدا، آيا تو علي‌ را خليفة‌ خودن‌ مي‌كني‌؟! رسول‌ خدا فرمود: اگر علي‌ را والي‌ ولايت‌ كنيد او را هدايت‌ كنندة‌ هدايت‌ شده‌ خواهيد يافت‌ كه‌ شما را در راه‌ مستقيم‌ حركت‌ مي‌دهد»!

و همچنين‌ أبونُعَيم‌ با سند ديگر خود از حُذَيفه‌ آورده‌ است‌ كه‌ او گفت‌: قَالَ: رَسُولُ اللهِ صَلَّي‌ الله‌ عَلَيه‌ (وآله‌) وَسلّم‌: إن‌ تَسْتَخْلُفُوا عَلِياً ـ وَ مَا أراكُمْ فَاعِلينَ ـ تَجِدذوهُ هَادِياً مَهْدِيّاً يَحْمِلُكُمْ عَلَي‌ المَحَجَّةِ البَيضاء.[9]

«رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ فرمود: اگر شما علي‌ را خليفة‌ خود بنمائيد ـ و من‌ نمي‌بينم‌ كه‌ شما اين‌ كار را بكنيد ـ او را هدايت‌ كنندة‌ هدايت‌ شده‌ خواهيد يافت‌ كه‌ شما را بر جاد´ة‌ روشن‌ و سفيد حمل‌ مي‌كند.»

و در صحيحَين‌ (صحيح‌ بخاري‌ و صحيح‌ مسلم‌) از ابن‌ عبّاس‌ تخريج‌ كرده‌اند كه‌: لَمَّا احْتَضَرَ رَسُولُ اللهِ صَلَّي‌ الله‌ عَلَيْهِ (وآلهِ) وسلّم‌ و فِي‌ البَيْتِ رِجَالٌ، مِنهُمْ عُمَرُ بنُ الخَطَّاب‌؛ قَالَ النَّبِيُّ ـ صلّي‌ الله‌ عليه‌ ـ هَلُمَّ أكْتُبْ لَكُم‌ كِتَاباً لا‌ تَضِلُّوانَ بَعْدَهُ. فَقَالَ عُمَرُ: إنَّ رَسُولَ اللهِ ـ صلّي‌ الله‌ عليه‌ ـ قَد غلَبَ الوَجَعُ؛ وَ عِدَكُمْ القُرآنُ حَسْبُنَا كِتَابُ اللهِ!

فَاختَلَفَ القَوْمُ وَاخْتَصُوا؛ فَمِنهُمْ مَن‌ يَقُولُ: قَرّبُوا إليه‌ يَكْتُب‌ لَكُم‌ كِتاباً لَن‌ تَضِلُّوا بَعْدَهُ؛ وَ مِنهُم‌ مَن‌ يَقُولُ: القَوْلُ مَا قَالَهُ عُمَرُ.

فَلَمَّا أكْثَروا اللَّغوَ وَ الاخْتِلا‌فَ عِندَهُ عليه‌ السّلام‌ قَالَ لَهُمْ: قُومُوا، فَقَامُوا. فَكَان‌ ابنُ عبّاسٍ يَقُولُ: إنَّ الرَّزِيَّةَ كُلَّ الرَّزِيَّةِ مَا حَالَ بَيْنَ رَسولِ اللهِ ـ صلّي‌ الله‌ عليه‌ ـ و بينَ أن‌ يَكْتُبَ لَكُمْ ذَلِكُ الْكِتَابَ.[10]

«ابن‌ عبّاس‌ گفت‌: چون‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ به‌ حال‌ احتضار موت‌ در آمد، در اطاق‌ آن‌ حضرت‌ تني‌ چند از مردان‌، از جلمه‌ عمر خطّاب‌ بودند، پيغبر صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ فرمودند: حاضر شويد براي‌ شما كاغذي‌ بنويسم‌ كه‌ ديگر پس‌ از آن‌ هيچگاه‌ گمراه‌ نشويد، عمر گفت‌: بر رسول‌ خدا دَرِدِ مرض‌ غلبه‌ كرده‌ است‌؛ و در نزد شما قرآن‌ است‌، ما را كتاب‌ خدا كافي‌ است‌.

در اثر اين‌ گفتار در بين‌ حاضران‌ گفتگو مجادله‌ و مخاصمه‌ و اختلاف‌ پديد آمد. بعضي‌ از حضّار گفتند: قلم‌ و كاغذ بياوريد تا نامه‌اي‌ بنويسد كه‌ پس‌ از آن‌ هيچوقت‌ گمراه‌ نشويد. وبعضي‌ از حضّار گفتند: سخن‌ همان‌ است‌ كه‌ عمر گفته‌ است‌.

چون‌ در آن‌ مجلس‌ در حضور رسول‌ خدا سخنان‌ غلط‌ و از روي‌ غير رويّه‌ و تفكّر، و نيز اختلاف‌ زياد شد، رسول‌ خدا به‌ ايشان‌ گفت‌: برخيزيد برويد! ايشان‌ هم‌ برخاستند و رفتند. ابن‌ عبّاس‌ در مدّت‌ عمر خود پيوسته‌ مي‌گفت‌: مصيبت‌ عظيم‌، كه‌ از همة‌ مصائب‌ اعظم‌ بود، و تمام‌ مصائب‌ را در خود هضم‌ مي‌كرد و ناچيز جلوه‌ مي‌داد. آن‌ بود كه‌ بين‌ رسول‌ خدا، و بين‌ نامه‌اي‌ كه‌ مي‌خواست‌ براي‌ شما بنويسد جدائي‌ و فاصله‌ افتاد».

و در بعضي‌ از روايات‌ آمده‌ است‌ كه‌ عمر گفت‌: لا‌ نَأتُوهُ بِشَي‌ءٍ ـ يا آنكه‌ ـ إنَّ الرَّجُلَ لَيْهجُرُ[11] او را به‌ حال‌ خودش‌ گذاريد، وِلَش‌ كنيد، چيزي‌ براي‌ او نبريد؛ اين‌ مَردَك‌ هذيان‌ مي‌گويد.

و در روايتي‌ از ابن‌ عبّاس‌ از جمله‌ وارد است‌ كه‌: فَقَالَ بَعْضُ مَن‌ كَانَ عِندَهُ: إنَّ نَبِيَّ اللَهِ لَيَهْجُرَ.[12] «بعضي‌ از حضّاري‌ كه‌ در نزد رسول‌ خدا بودند گفتند: اين‌ مرد هذيان‌ مي‌گويد».

مافعلاً در اينجا مي‌خواهيم‌ اثبات‌ كه‌ در آستانة‌ مرگ‌، كاغذ و دوات‌ طلبيدند، فقط‌ نوشتن‌ و مُهر كردن‌ نامة‌ خلافت‌ أميرالمؤمنين‌ عليّ بن‌ أبيطالب‌ عليه‌ السّلام‌ بوده‌ است‌. زيرا علاوه‌ بر نصوص‌ قطعي‌، مانند آية‌ وَلايت‌، و حديث‌ غير، و حديث‌ ثَقَلَين‌، وحديث‌ حَقّ، و حديث‌ منزلت‌، و حديث‌ سفينه‌، و حديث‌ دَعوت‌ عشيرة‌ أقربين‌، و بسياري‌ از احاديث‌ ديگر كه‌ به‌ طور يقين‌ امامت‌ و خلافت‌ آن‌ حضرت‌ را مُبيّن‌ و روشن‌ نموده‌ است‌، به‌ واسطة‌ غبارآلود بودن‌ جَوِّ مدينه‌ از مخالفان‌ ولايت‌، مانند عمر و أبوبكر و أبوعبيدة‌ جَرّاح‌ و مغيرة‌ بن‌ شعبة‌ و امثالهم‌ كه‌ به‌ همين‌ لحاظ‌ هم‌ جيش‌ اُسامه‌ را ترغيب‌ و اصرار بر حركت‌ كردند، و اين‌ افراد را بخصوصه‌ در جيش‌ قرار دادند تا در وقتِ موت‌ آن‌ حضرت‌ در مدينه‌ نباشند، و جوّ خلافت‌ و بيعت‌ مردم‌ با أميرمؤمنان‌ صاف‌ و پاك‌ باشد؛ و به‌ واسطة‌ نور نبوّت‌ و علم‌ و اطّلاع‌ بر كينه‌ها و حسدهائي‌ كه‌ در دل‌ بعضي‌ بود و مانع‌ مي‌شد كه‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ را راحت‌ بگذارند، و به‌ واسطة‌ اخباري‌ كه‌ از داخل‌ منزل‌ رسول‌ الله‌ توسّط‌ حَفْصه‌ و عائشه‌ و حزب‌ آنها به‌ خارج‌ سرايت‌ مي‌كرد، و اسرار منزل‌ پيامبر فاش‌ مي‌شد، و قضيّة‌ ولايت‌ از مهمترين‌ اسراري‌ بود كه‌ چون‌ پيامبر مي‌دانست‌ مخالفان‌ با تمام‌ قوا در صدد موافعه‌ بر مي‌آيند فلهذا مي‌خواست‌ موضوع‌ را محكم‌ كند و موانع‌ را بردارد. و به‌ واسطة‌ فاش‌ شدن‌ همين‌ اسرار بود كه‌ نگذاشتند جيش‌ اُسامه‌ حركت‌ كند، و هر روز به‌ عذري‌ به‌ تأخير انداختند: و عمر و أبوبكر هم‌ از جيش‌ تخلّف‌ كردند؛ وچون‌ پيامبر به‌ آنها ايراد كرد كه‌ چرا نرفته‌ايد؟ عُذرهاي‌ واهي‌ آوردند.

روي‌ همين‌ زمينه‌هاي‌ بود كه‌ در آخرين‌ روزهاي‌ مرض‌ پيغمبر اكرم‌ كه‌ جمعي‌ از صحابه‌ نزد آن‌ حضرت‌ حضور داشتند، فرمود: دوات‌ و كاغذي‌ بياوريد كه‌ من‌ براي‌ شما چيزي‌ بنويسم‌ تا در صورت‌ رعايت‌ آن‌ هيچوقت‌ گمراه‌ نشويد. در اينجا عمر مي‌گويد: بر اين‌ مرد مرض‌ غلبه‌ كرده‌ و هذيان‌ مي‌گويد، و ما را كتاب‌ خدا بس‌ است‌. و چون‌ هياهوي‌ حُضّار بلند شد و ردّ و ايراد و داد و بيداد در آن‌ مجلس‌ پديدار شد، پيامبر فرمود: برخيزيد و برويد؛ زيرا نزد پيغمبري‌ نبايد هَياهُو شود.[13]

با توجّه‌ به‌ مطالب‌ گذشته‌، و توجّه‌ به‌ اينكه‌ آن‌ كساني‌ كه‌ در حال‌ احتضار رسول‌ خدا از درخواست‌ آن‌ حضرت‌ جلوگيري‌ كردند ونگذاشتند آن‌ مطلب‌ را كه‌ هيچ‌ ضلالت‌ با آن‌ پيدا نمي‌شود، بنويسد و در مرأي‌ و منظر عموم‌ قرار دهد، همان‌ كساني‌ بودند كه‌ فرداي‌ همان‌ روز از خلافت‌ انتخابي‌ بهره‌مند شدند، بالاخصّ آنكه‌ اين‌ انتخاب‌ خليفه‌ را بدون‌ اطّلاع‌ عليّ بن‌ أبيطالب‌ و ياران‌ و همراهان‌ و نزديكانش‌ از بني‌ هاشم‌ نمودند، و آنان‌ را در مقابل‌ كار انجام‌ شده‌ قرار دادند؛ آيا مي‌توان‌ شكّ نمود كه‌ منظور و مقصود پيغمبر از نوشتن‌ كاغذ غير از خلافت‌ و امامت‌ أمير مؤمنان‌ چيز ديگري‌ بوده‌ است‌؟

بازگشت به فهرست

مقصود عمر از نسبت هذيان به رسول خدا هياهو و جنجال بود
آري‌ مقصود از اينكه‌ اين‌ مرد هذيان‌ مي‌گويد‌، و دردِ مرض‌ بر او غلبه‌ كرده‌ است‌، در حقيقت‌ اين‌ بوده‌ است‌ كه‌: ايجاد هياهو و جنجال‌ كنند، و پيامبر را از تصميم‌ خود منصرف‌ نمايند؛ نه‌ اينكه‌ معناي‌ واقعي‌ و جدّي‌ هذيان‌ گفتن‌ را از غلبة‌ مرض‌ منظور نظر داشته‌اند.

زيرا اوّلاً علاوه‌ بر آنكه‌ در دوران‌ عُمْر و نبوّت‌ پيامبر اكرم‌ كسي‌ حتّي‌ كي‌ حرف‌ بيجا از آن‌ حضرت‌ نشنيده‌، و تاريخ‌ هم‌ نقل‌ نكرده‌ است‌؛ بر اساس‌ موازين‌ ديني‌، هيچ‌ مسلماني‌ نمي‌تواند به‌ پيغبمر اكرم‌ كه‌ خداوند در قرآن‌ كريم‌ عصمت‌ و مصونيّت‌ او را تضمين‌ كرده‌ است‌، نسبت‌ بيهوده‌گوئي‌ و ياوه‌ سرائي‌ بدهد.

و ثانياً اگر منظور از اين‌ كلام‌ معناي‌ جدّي‌ آن‌ بود، ديگر معنائي‌ براي‌ جملة‌ بعدي‌: حَسْبُنَا كِتابُ اللهِ؛ عِندَنا كِتَابُ الله‌ (كتاب‌ خدا ما را بس‌ است‌) نبود؛ و بايد براي‌ اثبات‌ نابجا بودن‌ گفتار رسول‌ خدا به‌ بيماري‌ و مرض‌ او استدلال‌ كرد‌، نه‌ با اينكه‌ با وجود قرآن‌: كتاب‌ خدا نيازي‌ به‌ سخن‌ پيغمبر نيست‌.

و ثالثاً همين‌ كتاب‌ خدا، پيغمبر اكرم‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ را مفترض‌ الطّاعة‌ قرار داده‌، و گفتار او را گفتار خدا شمرده‌ است‌، و به‌ نصّ قرآن‌ كريم‌ مردم‌ در برابر حكم‌ خدا و رسول‌ خدا هيچگونه‌ اختيار و اراده‌اي‌ ندارند. پس‌ نفس‌ حجّت‌ بودن‌ كتاب‌ خدا حجّيّت‌ گفتار رسول‌ خدا را در بر داشته‌، و مجال‌ احتمال‌ هذيان‌ گوئي‌ را دربارة‌ او نمي‌گذارد. و براي‌ يك‌ نفر صحابي‌، نسبت‌ هذيان‌ به‌ رسول‌ خدا غير از ايجاد هياهو و جنجال‌ چيز ديگر نمي‌تواند بوده‌ باشد.

و رابعاً نظير اين‌ اتّفاق‌ در مرض‌ مَوت‌ خليفة‌ اوّل‌ أبوبكر تكرار شد، و او به‌ خلافت‌ خليفة‌ دوّم‌: عمر وصيّت‌ كرد. عثمان‌ كه‌ در حضور أبوبكر بود، و به‌ امر أبوبكر وصيّت‌ نامه‌ را مي‌نوشت‌، در بين‌ وصيّت‌ كردن‌، أبوبكر بيهوش‌ شد و سپس‌ بهوش‌ آمد؛ درعين‌ حال‌ خليفة‌ دوّم‌ عُمَر نسبت‌ هذياني‌ را كه‌ به‌ رسول‌ خدا داد به‌ أبوبكر نداد، و وصيّت‌ را نافذ شمرد، و پس‌ از مرگ‌ أبوبكر خود بر اريكة‌ خلافت‌ تكيه‌ زد و زمام‌ امور مسلمين‌ را به‌ دست‌ گرفت‌. پس‌ معلوم‌ مي‌شود كه‌ منظور از هذيان‌ هم‌ به‌ رسول‌ خدا، همانند وصيّت‌ أبوبكر هذيان‌ جدّي‌ نبوده‌ است‌ كه‌ مانع‌ از اقرار و اعتراب‌ و وصيّت‌ شود. منظور ايجاد تشويش‌ و اضطراب‌ در مجلس‌ رسول‌ خدا و بِالغاية‌ انصراف‌ آن‌ حضرت‌ از نوشتن‌ مكتوب‌ بوده‌ است‌.

و در حديث‌ ابن‌ عبّاس‌ با عمر كه‌ در قضيّه‌ و گفتگوي‌ خلافت‌ آمده‌ است‌، عمر صريحاً مي‌گويد كه‌: چون‌ قوم‌ شما (يعني‌ قريش‌؛ يعني‌ خودشان‌) نمي‌خواستند خلافت‌ در شما قرار گيرد، علي‌ را از خلافت‌ دور كردند.

بازگشت به فهرست

اعتراف نمودن عمر به احق بودن امير المومنين عليه السلام براي خلافت
ابن‌ أبي‌ الحديد در ضمن‌ بيان‌ اين‌ مخاطبه‌ و گفتگو از عُمَر نقل‌ مي‌كند كه‌ گفت‌:

يَابْنَ عَبَّاس‌! إنَّ أوّلَ مَن‌ رَبَّئكُمْ عَن‌ هَذَا الامْرِ أبوبَكرٍ! إنَّ قَوْمَكُمْ كَرِهُوا أن‌ يجْمَعُوا لَكُمُ الخِل‌فَةَ وَ النُّبوُةِ.[14]

«اي‌ پسر عبّاس‌ اوّلين‌ كسي‌ كه‌ شما را از خلافت‌ دور داشت‌، و در رسيدن‌ خلافت‌ به‌ شما كندي‌ نمود أبوبكر بود. قوم‌ شما مكروه‌ و ناگوار داشتند كه‌ نبوّت‌ و خلافت‌ را در شما جمع‌ كنند».

و نيز ابن‌ أبي‌ الحديد با سند خود از امام‌ باقر عليه‌ السّلام‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌: قَالَ: مَرَّ عُمَرُ بِعَلِّي‌ وَ عِندَهُ ابنُ عَبَّاس‌ بِفَناءِ دَارِهِ، فَسَلَّمَ، فَسَأل‌هُ: أينَ تُريدُ؟! فَقَالَ: مَا لِي‌ بِيَنبُعٍ، قَالَ عَلِيُّ: أفَل‌ نَصِلُ جَنَاحَكَ وَ نَقُومُ مَعَكَ ‌؟! فَقَالَ: بَلَي‌! فَقَالَ لابنِ عَبَاسٍ: قُمْ مَعَهُ قَالَ: فَشَبَّكَ أصَابِعَهُ فِي‌ أصَابِعِي‌ وَ مَضَي‌، حَتَّي‌ إذَا خَلَّفْنَا البَقِيعَ، قَالَ: يَابنَ عَبَّاسٍ، أمَا وَاللَهِ أن‌ كَانَ صَاحِبُكَ هَذَا أوْلَي‌ النَّاسِ بِالامْرِ بَعْدَ وَفَاةَ رَسُولِ اللهِ، إلا‌ أنّا خِفْتَاهُ عَلي‌ اثْنَتَيْنِ.

قَالَ ابنُ عَبّاسٍ: فَجَاء بِمَنطِقٍ لَمْ أَجِد بُداً مَعَهُ مِن‌ مَسألَتِهِ عَنْهُ، فَقُلْتُ ‌: يَا أميرِالمؤمِنِينَ، مَا هُمَا؟! قَالَ: خَشِينَاهُ عَلَي‌ حَدَاثَةِ سِنِّهِ وَ حُبِّهِ بَنِي‌ عَبْدِالمُطَّلِبِ.[15]

«امام‌ باقر عليه‌ السّلام‌ گفتند: عليّ بن‌ أبيطالب‌ در جلو خان‌ و هشتي‌ منزل‌ خود نشسته‌ بود، و در نزد او ابن‌ عبّاس‌ بود، كه‌ عمر از آنجا عبور كرد و سلام‌ كرد. آن‌ دو از او پرسيدند: كجا مي‌خواهي‌ بروي‌؟! عمر گفت‌: مي‌روم‌ به‌ سراغ‌ مالي‌ كه‌ در يَنبع[16]‌ دارم‌. علي‌ فرمود: ايا نمي‌خواهي‌ ما همراه‌ تو بيائيم‌؟ عمر گفت‌: آري‌! حضرت‌ فرمود: اي‌ ابن‌ عبّاس‌ برخيز و با او برو!

ابن‌ عبّاس‌ مي‌گويد: عُمَر با من‌ به‌ راه‌ افتاد، و انگشتان‌ دست‌ خود را در انگشتان‌ دست‌ من‌ كرده‌، گفتگو مي‌كرديم‌ و مي‌رفتيم‌. و گذشتيم‌ تا جائي‌ كه‌ از بقيع‌ گذشتيم‌. عمر گفت‌: اي‌ پسر عبّاس‌ سوگند به‌ خداوند كه‌: اي‌ صاحب‌ تو سزاوارترين‌ مردم‌ به‌ امر خلافت‌ پس‌ از وفات‌ رسول‌ خدا بوده‌ است‌، ال‌ اينكه‌ ما بر دو صفت‌ كه‌ در او بود از او بيم‌ داشتيم‌

ابن‌ عبّاس‌ مي‌گويد: عمر لب‌ به‌ سخني‌ گشود كه‌ من‌ هيچ‌ چاره‌اي‌ نداشتم‌ مگر آنكه‌ از آن‌ پرسش‌ كنم‌؛ فلهذا گفتم‌: اي‌ امير مؤمنان‌ آن‌ دو صفت‌ چيست‌؟ عمر گفت‌: ما از علي‌ بيمناك‌ بوديم‌ به‌ واسطة‌ جوان‌ بودنش‌ و به‌ واسطة‌ محبّتي‌ كه‌ به‌ فرزندان‌ عبدالمطّلب‌ دارد».

بعد از روشن‌ شدن‌ اينكه‌ عُمَر و دستياران‌ او اقرار داشتند كه‌ عليّ بن‌ ابيطالب‌ أولي‌ و أحقّ است‌ به‌ خلافت‌؛ طبق‌ موازين‌ ديني‌ بايد با متخلّف‌، معارضه‌ و مبارزه‌ كرد و او را از ميدان‌ خارج‌ كرد و از صحنة‌ دور ساخت‌؛ بايد متخلّف‌ را به‌ حقّ وادار كرد نه‌ آنكه‌ حقّ را براي‌ رضاي‌ خاطر متخلّف‌ از حقّ ترك‌ نمود. و اگر خود منتخبين‌ خلافت‌، خودشان‌ از سردمداران‌ معارضه‌ با عليّ بن‌ أبيطالب‌ نبوده‌اند، وظيفة‌ شرعي‌ و ديني‌ و عقلي‌ و وجداني‌ آنها اين‌ بود كه‌: به‌ مجرّد رحلت‌ رسول‌ خدا كمر همّت‌ بربندند و آماه‌ براي‌ دفاع‌ از حقّ و رساندن‌ آن‌ به‌ اهلش‌ شوند، و همگي‌ مطيعاً و طَوعاً در زير پرچم‌ و لواي‌ علي‌ گرد آيند. اينست‌ راه‌ صواب‌. نه‌ آنكه‌ علاوه‌ بر نرساندن‌ حقّ به‌ اهلش‌، خودشان‌ با قريش‌ كه‌ از مخالفين‌ بودند همدست‌ و همداستان‌ شوند، و در صفّ مقابل‌ علي‌ قيام‌ كنند، و خود مَسند خمفت‌ را اشغال‌ و علي‌ و ياران‌ او را براي‌ بيعت‌ كردن‌ با فردي‌ كه‌ خودشان‌ مدّعي‌ هستند صلاحيّت‌ خلافت‌ نداشته‌ و بيعت‌ با او فَلتَةً[17] صورت‌ گرفته‌ است‌ مجبور كنند، و براي‌ دلخواه‌ قريش‌ و جلب‌ نظر آنها پهلوي‌ فاطمه‌ را بشكنند، و به‌ دستور و امر عُمَر قُنْفُذ غلام‌ أبوبكر بازوي‌ آن‌ مخدّره‌ را چنان‌ تازيانه‌ زند كه‌ اثر آن‌ تا وقت‌ مرگ‌ همانند دُمَل‌ بر آمده‌ باشد!

أبوبكر كه‌ عُمَر و خالد بن‌ وليد را براي‌ آوردن‌ علي‌ به‌ منزل‌ علي‌ فرستاد دستور داد كه‌: اگر فاطمه‌ خود را به‌ علي‌ آويخت‌، و از آمدن‌ او جلوگيري‌ بعمل‌ آورد، او را جدا كنند؛ فلهذا فاطمه‌ را بدين‌ طريق‌ جدا كردند، و عمر شمشير علي‌ را گرفت‌ و پرتاب‌ كرد، و علي‌ را به‌ خالدبن‌ وليد سپرد تا او را با كمك‌ همراهانش‌ به‌ مسجد ببرد. و عليّ بن‌ أبيطالب‌ از رفتن‌ به‌ مسجد خودداري‌ مي‌كرد؛ او را با مُشت‌ هُلْ مي‌دادند تا به‌ مسجد بردند.[18]

بازگشت به فهرست

خلفاي انتخابي بعد از رسول خدا در دادگاه تاريخ محكومند
باري‌، اينها مطالبي‌ است‌ كه‌ اي‌ كاش‌ فقط‌ در تواريخ‌ شيعه‌ بود تا لكة‌ ننگ‌ را تا اندازه‌اي‌ از طرفداران‌ آن‌ مي‌شست‌. اينها در تواريخ‌ عامّه‌ پر است‌. هر كس‌ به‌ تواريخ‌ طَبري‌ و ابن‌ اثير و ابن‌ قُتَيبه‌ در «الاء‌مامة‌ و السيّاسة‌» و ابن‌ أبي‌ الحديد و غيرها نظري‌ كند، آنها را مشحون‌ از اين‌ مصائب‌ وارده‌ بر اسلام‌ خواهد ديد.

و چون‌ مانند روز روشن‌ است‌ كه‌ عامّه‌ به‌ جهت‌ حفظ‌ همين‌ حكومت‌هاي‌ استبدادي‌ ـ كه‌ منجر به‌ حكومت‌ اُمويّين‌ و عباسيّين‌ شده‌، و دنيا را در تحت‌ مهميز خود به‌ صورت‌ عبد و بنده‌ در آورده‌، و شش‌ قن‌ به‌ نام‌ اسلام‌ و قرآن‌ در پوشش‌ حكومت‌ و خلافت‌ اسلامي‌ با شديدترين‌ طرق‌ امپراطوري‌، فرعونيّت‌ خود را بر جهان‌ گستردند ـ اينهمه‌ كتاب‌ها نوشته‌، و در اصول‌ و فروع‌ از همين‌ آراء فاسده‌ و اهواء كاسده‌ پيروي‌ كردند؛ امروز كه‌ ديگر حكومت‌هاي‌ استبدادي‌ بر اساس‌ خلافت‌هاي‌ فرعونيّة‌ آنها برانداخته‌ شده‌ است‌، جاي‌ آن‌ دارد كه‌ با رجوع‌ به‌ تاريخ‌ صحيح‌ خطّ مشيّ خود را عوض‌ كنند، و ديگر بيش‌ از اين‌ تمويه‌ و مغالطه‌ نكرده‌ و براي‌ حديث‌ ثَقَلَين‌، و حديث‌ غدير، و حديث‌ عشيره‌، و حديث‌ ولايت‌، و حديث‌ منزِلت‌، و بسياري‌ ديگر از احاديث‌ كه‌ همة‌ كتابهاي‌ آنها را پر كرده‌ است‌، محمل‌ تراشي‌ ننموده‌ و راه‌ تأويل‌ و توجيه‌ را كنار گذارند، و حقايق‌ را از پردة‌ ابهام‌ و عَمَي‌ بيرون‌ آورند، و همگي‌ بر اساس‌ نصّ قرآن‌ كريم‌ و سنّت‌ نبوي‌، راه‌ شريعت‌ را از راه‌ ولايت‌ جدا ندانند، و يكسره‌ به‌ آئين‌ مقدّسة‌ جعفري‌ بگرايند.

خدا را گواه‌ مي‌گيرم‌ كه‌: اين‌ نصيحت‌ يك‌ مرد مشفق‌ و بي‌غرض‌ است‌ كه‌ سالها مطالعه‌ كرده‌، و آنچه‌ را كه‌ با تفحّص‌ و تجسّس‌ و موشكافي‌ و تحقيق‌ و تدقيق‌ در رسيدن‌ به‌ لُبّ و مَغزاي‌ مطلب‌ به‌ دست‌ آورده‌ است‌ در طبق‌ اخلاص‌ نهاده‌ و تقديم‌ عزيزان‌ و برادران‌ از جوانان‌ عامّه‌ كه‌ از اين‌ مطالب‌ خبري‌ ندارند، مي‌نمايد تا به‌ حول‌ و قُوّة‌ الهي‌ نور حقيقت‌ در دلشان‌ تابيده‌، و به‌ مجرّد مطالبة‌ اين‌ سطور، راه‌ خود را به‌ مذهب‌ حنيف‌ و طريقة‌ حقّة‌ ولايت‌ علويّه‌ مايل‌ سازند ‌. وَفقهم‌ الله‌ جميعاً و هَداهُم‌ إلي‌ صِراطِهِ المستقيم‌ و مَنهجِهِ القويم‌، امين‌ يا ربَّ العَالَمين‌.

بازگشت به فهرست

خطب اميرالمؤمنين عليه السلام در لزوم خلافت در وجود مبارك خود
أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ در خطبة‌ دوّم‌ از «نهج‌ البلاغه‌» مي‌فرمايد: زَرَعُوا الفُجُورَ، وَ سَقَوهُ الغُرُورَ، وَ حَصَدُوا التُّبُورَ لا‌ يُقَاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ صَلَّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ مِن‌ هَذِهِ الامَّةِ أحَدٌ، و لا‌ يَسْتَوِي‌ بِهِم‌ مَن‌ جَرَتْ نِعْمَتُهُمْ عَلَيْهِ أبَداً. هُم‌ أسَاسُ الدينِ، وَ عِمَادُ اليَقِينِ؛ إلَيْهِمْ بَقِي‌ الغالِي‌، وَ بِهِمْ يُلْحَقُّ التَالِي‌، وَ لَهُمْ خَصَائِصُ حَقِّ الوِلا‌يَةِ، وَ فِيهِمُ الوَصِيَّةُ وَ الوِرَاثَةُ. الا´نَ إذ رَجَعَ الحَقُّ إلَي‌ أهْلِهِ، وَ نُقِلَ إلَي‌ مُنتَقَلِهِ.[19]

«با كردار قبيح‌ و شنيع‌ خود، تخم‌ فجور و زشتي‌ها را كاشتند، و با إمهال‌ نفس‌ و اغترارشان‌ كه‌ مكوجب‌ آرامش‌ نفوسشان‌ بدين‌ كردارها شد، آن‌ زرع‌ را سيراب‌ كردند، و در سرِ خرمن‌، هلاكت‌ و نابودي‌ را به‌ عنوان‌ ثمره‌ از آن‌ كشت‌ خود برداشت‌ كردند. يك‌ نفر از اين‌ امّت‌ با آل‌ محمّد صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ قابل‌ قياس‌ نيست‌، و هيچكس‌ از آن‌ كساني‌ كه‌ پيوسته‌ نعمت‌ وجود و فيض‌ آل‌ محمّد بر او جاري‌ است‌، با آل‌ محمّد قابل‌ برابري‌ و سنجش‌ نيست‌. ايشانند پاية‌ دين‌، و ستون‌ يقين‌؛ سيره‌ و روش‌ آن‌ اهل‌ بيت‌ چون‌ بر صراط‌ مستقيم‌ است‌ فلهذا كسي‌ كه‌ در دينش‌ غُلُوّ كند، و از حدود جادّة‌ استقامت‌ تعدّي‌ و افراط‌ كند‌، نجاتش‌ در آنست‌ كه‌ به‌ سيرة‌ آل‌ محمّد برگردد، و از ساية‌ وجود آنها برخوردار شود. و كسي‌ كه‌ در سير و روشش‌ كوتاهي‌ كند، و از روش‌ آل‌ محمّد عقب‌ بماند، هيچ‌ راه‌ خلاص‌ و چاره‌ ندارد بجز آنكه‌ در نهوض‌ و قيام‌ براي‌ وصول‌ به‌ روش‌ آل‌ محمّد بكوشد و به‌ دنبال‌ ايشان‌ حركت‌ كند.

امتيازات‌ و خصائصي‌ كه‌ به‌ حقّ، مقام‌ ولايت‌ داراست‌ از آن‌ ايشان‌ است‌، و وصيّت‌ و وراثت‌ رسول‌ الله‌ در ايشان‌ است‌. الا´ن‌، آن‌ وقتي‌ است‌ كه‌ حقّ به‌ سوي‌ اهلش‌ بازگشت‌ كرد، و به‌ همانجائي‌ كه‌ از آنجا رفته‌ بود مراجعت‌ كرد».

در اينجا مي‌بينيم‌ در اين‌ خطبه‌ كه‌ حضرت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ آن‌ را در اوّل‌ حكومت‌ خود ايراد كرده‌اند، اوّلاً مي‌فرمايد: هيچيك‌ از اين‌ اُمّت‌ با آل‌ محمّد قابل‌ ميزان‌ و تسويه‌ نيست‌. و پس‌ از بيان‌ آثار و صفات‌ ايشان‌ مي‌فرمايد: الا´ن‌ حقّ به‌ اهلش‌ بازگشت‌ كرد، و به‌ محلّ اوّلي‌ خود عودت‌ نمود.

آيا اين‌ فقرات‌ صراحت‌ در لزوم‌ اجتماع‌ نبوّت‌ و خلافت‌ در خاندان‌ بني‌ هاشم‌ ندارد؟ و آيا اين‌ جملات‌ نصوصيّت‌ بر خرابي‌ و فساد اوضاع‌ دوران‌ خلفاي‌ منتخب‌ سابق‌ ندارد، كه‌ فقط‌ فعلاً بر اساس‌ صحيح‌ قرار گرفته‌ است‌؟ و أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ جامع‌ خاندان‌ نبوّت‌ و خلافت‌ است‌؟

و در خطبة‌ ششم‌ از «نهج‌ البلاغه‌» فرمايد: وَاللهِ ل‌ أكونُ كَالضَّبعِ تَنَامُ عَلَي‌ طوالِ اللدَمِ، حَتَّي‌ يَصِلَ إلَيْهَا طَالِبُهَا، وَ يخْتِلُهَا رَاصِدُهَا، وَلَكِنِّي‌ أضْرِبُ بِالمُقْبِل‌ إلَي‌ الحَقِّ المُدبِرَ عَنْهُ، وَ بِالسَّامِعِ المُطِيعِ العَاصِيَ المُرِيبَ أبداً حَتَّي‌ يأتِي‌ عَلَيَّ يَوْمي‌. فَوَاللهِ مَازِلْتُ مَدْفُوعاً عَن‌ حَقِّي‌ مُستأثراً عَلَيَّ مُنذُ قَبَضَ اللهُ نَبِيَّهُ صَلَّي‌ اللهُ عَلَيْهِ (وآلهِ) وَ سَلَّمَ حَتَّي‌ يَؤمَ النَّاسَ هَذَا.[20]

اين‌ خطبه‌ را وقتي‌ حضرت‌ ايراد فرمود كه‌ فرزندش‌ حضرت‌ امام‌ حسن‌ عليه‌ السّلام‌ از ايشان‌ استدعا كرده‌ بود كه‌ به‌ دنبال‌ طلحه‌ و زبير كه‌ نقض‌ بيعت‌ كرده‌ و آئين‌ جنگ‌ فراهم‌ آورده‌اند نروند، و با آنها مجهّز براي‌ جنگ‌ نگردند.

حضرت‌ مي‌فرمايد: «سوگند به‌ خدا من‌ مانند كَفتار نيستم‌ كه‌ با درازاي‌ صداي‌ پاي‌ صيّادي‌ كه‌ مي‌خواهد او را به‌ دام‌ آورد، و پيوسته‌ با پاي‌ خود و يا چيز ديگري‌ در سوراخ‌ آن‌ آهسته‌ آهسته‌ مي‌زند و مي‌خواند تا آن‌ را به‌ خواب‌ برد و او را بگيرد، تا زماني‌ كه‌ طالب‌ آن‌ حيوان‌ به‌ آن‌ برسد، و مترصّدِ آن‌ گولش‌ زند، و سدت‌ و پايش‌ را به‌ ريسمان‌ ببندد و شكار كند، من‌ هم‌ در خواب‌ بروم‌ تا دشمن‌ ضربة‌ خود را بزند و كار خود را غافلگيرانه‌ انجام‌ دهد؛ وليكن‌ من‌ با مساعدت‌ و معاضدت‌ آن‌ كه‌ به‌ حقّ روي‌ آورده‌ استآن‌ را كه‌ از حقّ پشت‌ كرده‌ است‌ مي‌زنم‌؛ و با كمك‌ و معاونت‌ آن‌ گوش‌ به‌ فرمان‌ و مطيع‌ است‌ آن‌ كه‌ را كه‌ عصيان‌ كرده‌ و شكّ آورده‌ مي‌كوبم‌. و اين‌ رويّه‌ و روش‌ من‌ است‌، هميشه‌ تا آنكه‌ اجل‌ من‌ برسد.

سوگند به‌ خدا كه‌ پيوسته‌ مرا از حقّ خود منع‌ و دفع‌ نمودند، و ديگران‌ را بر من‌ ترجيح‌ داده‌ و حقّ مسلّم‌ مرا به‌ آنان‌ سپردند، از روزي‌ كه‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ روحش‌ را خداوند قبض‌ كرد، تا اينكه‌ اين‌ مرد مقتدا و پيشواي‌ مردم‌ شده‌ است‌». [21]

در اين‌ خطبه‌ حضرت‌ به‌ صراحت‌ مي‌فرمايد: خلافت‌ از زمان‌ رحلت‌ رسول‌ الله‌ حقّ ما بوده‌ است‌.

رونلدسن‌ در كتابي‌ كه‌ از او به‌ عربي‌ ترجمه‌ شده‌ است‌ گويد: وَ يَرِْي‌ أحْمَدُ بنُ حَنبَلِ أنَّهُ بَعْدَ مَقتلِ عِلِيٍّ خَطَبَ الحَسَنُ بِالنَّاسِ، فَقَالَ: لَقَدْ قُبِضَ فِي‌ هَذِهِ اللَّيْلَةِ رَجُلٌ لَمْ يَسْبِقُهُ الاوَّلُونَ بِعَمَلٍ، وَ لا‌ يُدْرِكُهُ الا´خِرُونَ بِعَمَلٍ، وَ قَدْ نَصَبَهُ رَسُولُ للهِ.[22]

«احمد بن‌ حنبل‌ روايت‌ مي‌كند كه‌ بعد از كشته‌ شدن‌ علي‌، حسن‌ مردم‌ را در خطابة‌ خود مخاطب‌ قرار داد و گفت‌: در اين‌ شب‌ روح‌ مردي‌ از دنيا رفت‌ كه‌ هيچيك‌ از پيشينيان‌ نتوانسته‌اند در عمل‌ از او سبقت‌ گيرند، و هيچيك‌ از پسينيان‌ نمي‌توانند در عمل‌ به‌ پاية‌ او برسند، و او را رسول‌ خدا نصب‌ كرده‌ بود»‌.

وسپس‌ گويد: وَ قَدْ فَقَشْنَا صِحَّةَ هَذِهِ القَضِيَّةِ آنِفاً (ما در صحّت‌ اين‌ قضيّه‌ مناقشه‌ كرديم‌، در مطالبي‌ كه‌ اخيراً بيان‌ كرديم‌). وليكن‌ اين‌ مناقشه‌ به‌ منظر ما كه‌ نقل‌ روايت‌ احمد بن‌ حَنبَل‌ و كلام‌ حضرت‌ امام‌ حسن‌ مجتبي‌ عليه‌ السّلام‌ است‌ ضرري‌ نمي‌رساند؛ زيرا مناقشه‌ رأي‌ شخصي‌ اوست‌ و به‌ روايت‌ مربوط‌ نيست‌.

باري‌، اينها چند حديثي‌ بود كه‌ دلالت‌ بر اجتماع‌ نبوّت‌ و خلافت‌ در خاندان‌ بني‌ هاشم‌ داشت‌. و هر كس‌ در كتب‌ معتبرة‌ تاريخ‌ و حديث‌ مراجعه‌ كند آنها را مشحون‌ از قضايائي‌ مي‌بيند كه‌ اين‌ مطلب‌ را تأكيد مي‌كند.

بازگشت به فهرست

حكم عقل به بطلان لزوم عدم جمع بين نبوت و خلافت در يك خاندان
و امّا عقل‌: يعني‌ حكم‌ عقل‌ به‌ بطلان‌ لزوم‌ عدم‌ جمع‌ ميان‌ نبوّت‌ و خلافت‌ در خاندان‌ واحد، بدين‌ طريق‌ است‌ كه‌ بگوئيم‌: عقل‌ حكم‌ مي‌كند كه‌ هر كس‌ بهتر مي‌تواند امور امّت‌ رعايت‌ كند، و حميم‌تر و دلسوزتر باشد، و شجاع‌تر، و از خود گذشته‌تر، و عالم‌تر، و عارف‌تر به‌ مبادي‌ احكام‌ و شرايع‌ و سُنَن‌ و آداب‌، و به‌ مبدأ و توحيد ذات‌ حقّ متعال‌، و از هواي‌ نفس‌ برون‌ آمده‌تر، و به‌ كليّيت‌ مقام‌ اطلاق‌ و تجرّد پيوسته‌تر، و به‌ عالم‌ انوار آشناتر، و از طرفي‌ به‌ مصالح‌ اجتماعي‌ بصيرتر و خبيرتر باشد، او بايد بدون‌ ترديد و تأمّل‌، امير مطاع‌ و رئيس‌ و فرمانده‌ امّت‌ قرار گيرد، و امور امّت‌ با مشورت‌ بزرگان‌ و اهل‌ حلّ و عقد انجام‌ گرفته‌، و سپس‌ در مقام‌ تصميم‌ گيري‌، از رأي‌ نقّاد، و ذهن‌ صاف‌، و روح‌ زلال‌، و علم‌ عَظيم‌ او بهره‌مند شده‌ و نظريّه‌ و فكر او را بر ساير افكار و نظريّه‌ها ترجيح‌ داده‌، و او را مصدر امر و نهي‌، و صلح‌ و جنگ‌، و سكون‌ و حركت‌، و غيرها قرار داد. و در اين‌ حكم‌ عقلي‌، تفاوتي‌ نيست‌ ميان‌ آنكه‌ اين‌ شخص‌ از خانداني‌ باشد كه‌ نبوّت‌ در آنست‌، و يا غير آن‌، بلكه‌ ميزان‌ اعلميّت‌ و اعرفيّت‌ و اشجعيّت‌ و أورعيّت‌ و افقهيّت‌ و ابصريّت‌ به‌ امور و احرصيّت‌ به‌ حفظ‌ امّت‌، و دور نگهداشتن‌ آنها از آفات‌ و گزندها، و سير دادن‌ امّت‌ به‌ سوي‌ كمال‌ معنوي‌ و روحي‌، و طيّ معارج‌ و مدارج‌ انساني‌، و حفظ‌ شئون‌ اجتماع‌، و تمتّع‌ آنها از نعمت‌هاي‌ خدادادي‌ است‌. و در صورتي‌ كه‌ اين‌ معاني‌ در خانداني‌ باشد كه‌ نبوّت‌ هم‌ در آن‌ بوده‌ است‌، همچون‌ أميرالمؤمنين‌ ـ عليه‌ افضل‌ صلوات‌ المصلّين‌ ـ در اين‌ صورت‌ حكم‌ عقلي‌ به‌ لزوم‌ امارت‌ و حكومت‌ و خلافت‌ اوست‌؛ و در صورتي‌ كه‌ اين‌ معاني‌ در خاندان‌ نبوّت‌ پيدا نشود، مانند پسر نوح‌ نبيّ الله‌ ـ عليه‌ و علي‌ نبيّنا و آله‌ صلواتُ الله‌ ـ عقل‌ حكم‌ به‌ لزوم‌ پيروي‌ از او نمي‌كند، بلكه‌ حكم‌ به‌ پيروي‌ از كسي‌ مي‌كند كه‌ داراي‌ اين‌ شرايط‌ و كمالات‌ است‌.

و وقتي‌ مي‌بينيم‌ عليّ بن‌ أبيطالب‌ را به‌ جرم‌ محاسني‌ كه‌ در او بوده‌ است‌ كنار زدند، نه‌ معايب‌؛ و دست‌ اندركاران‌ مخالفت‌ نيز مي‌گويند: علي‌ بعد از رسول‌ خدا أحقّ امّت‌ بود به‌ خلافت‌، وليكن‌ قريش‌ دوست‌ نداشتند كه‌: خلافت‌ و نبوّت‌ در خانه‌ واحد قرار گيرد، و او به‌ بني‌ عبدالمطّلب‌ محبّت‌ داشت‌‌، و يا او جوان‌ بود، در اين‌ صورت‌ اين‌ افراد بر خلاف‌ حكم‌ عقل‌ و مصالح‌ امّت‌ رفتار كرده‌، و با وجود اعلم‌ و اورع‌ و اتقي‌ و اشجع‌ و اعرف‌ به‌ كتاب‌ الله‌ و به‌ سُنَّت‌ پيامبر، زمام‌ اُمور اُمّت‌ را به‌ دست‌ كسي‌ سپرده‌اند كه‌ به‌ اعتراف‌ دوست‌ و دشمن‌، و با مراجعه‌ به‌ تاريخ‌ صحيح‌، در همة‌ اين‌ مزايا از علي‌ عقب‌تر بوده‌ است‌.

در اين‌ صورت‌ معلوم‌ است‌ كه‌ امّت‌ اسلام‌، ديگر پس‌ از پيامبر به‌ رشد خود ادامه‌ نداد، و پيوسته‌ از نظر معني‌ در سراشيبي‌ قرار گرفت‌. زيرا «هر امّتي‌ كه‌ امور خود را به‌ دست‌ كسي‌ بسپارد كه‌ در آن‌ امّت‌ اعلم‌ از او وجود داشته‌ باشد‌، پيوسته‌ امور آن‌ امّت‌ رو به‌ نقصان‌ و كاستي‌ مي‌گذارد».[23] و ما مي‌بينيم‌ ترقيّات‌ اسلام‌ پس‌ از پيامبر جز امور چشمگيري‌ از نظر ظاهر مانند فتح‌ بلاد چيز ديگري‌ نبوده‌ است‌؛ در حالي‌ كه‌ اگر امور امّت‌ به‌ دست‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ سپرده‌ مي‌شد، فتح‌ بلاد بسيار بهتر و عالي‌تر و توأم‌ با روح‌ معنويّت‌، و دعوت‌ به‌ خدا، طبق‌ همان‌ سيرة‌ نبيّ اكرم‌ انجام‌ مي‌گرفت‌، و خلافت‌ به‌ سلطنت‌ مبدّل‌ نمي‌گشت‌، و مردم‌ جهان‌ تا روز قيامت‌ از اسلام‌ واقعي‌ و حقيقي‌ بهره‌مند مي‌شدند. ولي‌ چون‌ مجراي‌ دعوت‌ عوض‌ شد، و مسير تبليغ‌ دگرگون‌ گشت‌، و مردم‌ جهان‌ طعم‌ اسلام‌ حقيقي‌ و روح‌ معنويّت‌ و مساوات‌ و مواسات‌ و ايثار و عدم‌ تمايز بين‌ نژادها و قبيله‌ها و غير ذلك‌ را نچشيدند، لذا بر همان‌ بهميّت‌ اوّليّه‌ و شرك‌ خود باقي‌ ماندند، و آن‌ پيشرفت‌ و توحيد و عدل‌ تأخير افتاد، و به‌ زمان‌ حضرت‌ مهدي‌ قائم‌ آل‌ محمّد حجّة‌ ابن‌ الحسن‌ العسكري‌ ـ أرواحنا له‌ الفداء و عجّل‌ الله‌ تعالي‌ فرجه‌ الشّريف‌ ـ محوّل‌ گشت‌.

و اين‌ فرقة‌ شيعه‌اي‌ كه‌ امروز در دنيا يافت‌ مي‌شود، و جمعيّت‌ آن‌ به‌ قدر معتنابهي‌ است‌ كه‌ تشكيل‌ حكومت‌ مستقلّ داده‌اند، از بركت‌ زحمات‌ سيّد الشّهداء و حضرت‌ صادق‌ آل‌ محمّد عليه‌ السّلام‌ است‌ كه‌ هر يك‌ با ساير أئمّة‌ طاهرين‌ ـ سمم‌ الله‌ عليهم‌ أجمعين‌ ـ به‌ نوبة‌ خود، در رسانيدن‌ حقيقت‌ و معناي‌ ولايت‌ به‌ تمام‌ معني‌ الكلمه‌ كوشيدند، تا جان‌ها را زنده‌ و مكتب‌ را مفتوح‌ نمايند؛ فلهذا از آن‌ زمان‌ تا به‌ امروز، روز به‌ روز در نسبت‌ تصاعدي‌ و تزايدي‌ شيعه‌ به‌ عامّه‌ بيشتر مي‌شود و عامّه‌ نسبت‌ به‌ شيعه‌ كمتر مي‌گردد، و اين‌ نيست‌ مگر سير ولايت‌ در قلوب‌ مردم‌، و ادراك‌ معناي‌ حقيقي‌ آن‌ به‌ حسب‌ ظروف‌، و به‌ تناسب‌ استعدادهاي‌ مردم‌ در هر زمان‌.

و به‌ طور كليّ نتيجة‌ اين‌ بحث‌ عقلي‌ آن‌ شد كه‌: گفتار عمر كه‌ در مواطن‌ مختلف‌ از آن‌ ياد شده‌، و خودش‌ به‌ صراحت‌ به‌ آن‌ اعتراف‌ كرده‌ است‌ كه‌: علّت‌ عقب‌ زدن‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ از مسألة‌ زمام‌داري‌ و خلافت‌ مسلمين‌‌، عدم‌ اجتماع‌ نبوّت‌ و خلافت‌ در يك‌ خاندان‌ است‌، كلامي‌ است‌ مبتذل‌؛ نه‌ سند شرعي‌ دارد، و نه‌ حكم‌ عقلي‌ پاية‌ آنست‌؛ بلكه‌ كلامي‌ است‌ مجعول‌، طبق‌ هَوسات‌ نفسانيّه‌ كه‌ در دادگاه‌ شرع‌ و عقل‌ هر دو محكوم‌ است‌

بازگشت به فهرست

قيام اجماع بر عدم تنافي بين نبوت و خلافت در خاندان واحد
و أمّا اجماع‌ : يعني‌ اتّفاق‌ جميع‌ امّت‌ اسلام‌ بر بطلان‌ قاعدة‌ لزوم‌ عدم‌ جمع‌ بين‌ نبوّت‌ و خلافت‌ در خاندان‌ واحد، از بديهيّات‌ است‌؛ زيرا از صدر اسلام‌ تا به‌ حال‌ در كتب‌ سير و تواريخ‌ نديده‌ايم‌ كه‌ كسي‌ در اين‌ مسأله‌ يعني‌ عدم‌ تنافي‌ و تضادّ بين‌ نبوّت‌ و خلافت‌، اشكالي‌ داشته‌ باشد و حقّانيّت‌ أئمّة‌ دين‌ و پيشوايان‌ مسلمين‌ عليهما السّلام‌ را بعد از رسول‌ خدا به‌ اتّكاء و اعتماد به‌ تنافي‌ و تضادّ بين‌ اين‌ دو مسأله‌ باطل‌ بشمرد؛ بلكه‌ در تاريخ‌ قبل‌ از اسلام‌ نيز، حقّانيّت‌ پيامبران‌ و رياست‌ دنيوي‌ آنان‌ را به‌ اجماع‌ بر عدم‌ تنافي‌ مي‌توانيم‌ اثبات‌ كنيم‌. و به‌ طور كلّي‌ همان‌ طور كه‌ در مسألة‌ عقليّه‌ يادآور شديم‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌: اين‌ اجماع‌ و اتّفاق‌ نيز بر اصل‌ همان‌ دليل‌ عقل‌ ثابت‌ بوده‌ است‌، و پيوسته‌ پيامبران‌ كه‌ از طرف‌ حضرت‌ ربّ العزّة‌ براي‌ ارشاد و هدايت‌ مردم‌ آمده‌اند، ولايت‌ و زعامت‌ امور مادّي‌ و رياست‌ و خمفت‌ دنيوي‌ الهي‌ نيز از آنِ ايشان‌ بوده‌ است‌؛ و‌گر‌نه‌ نبوّت‌ بدون‌ ولايت‌ و امارت‌ اثري‌ در پيشبرد فرد و يا اجتماع‌ ندارد. خداوند پيامبران‌ را ارسال‌ فرموده‌ است‌ تا مردم‌ را به‌ عدل‌ و داد وادار كنند، و شاهين‌ ترازوي‌ حقوق‌ بشري‌ را پيوسته‌ بر آهنگ‌ تقوي‌ و عدالت‌ نگهدارند؛ و اين‌ بدون‌ امارت‌ و رياست‌ غير معقول‌ است‌.

لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلُنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَ أَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَـ'بَ وَالمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ وَ أَنزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهَ بَأسٌ شَدِيدٌ وَ مَافِعُ لِلنَّاسِ وَ لِيَعْلَمَ اللَهُ مَن‌ يَنصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّ اللَهَ لَقَويٌ عَزِيزٌ.[24]

«ما حقّا پيغمبران‌ خود را با ادّله‌ و بيّنات‌ و حجّت‌ها و معجزات‌ فرستاديم‌‌، و با آنها نيز كتاب‌ و ميزان‌ را فرو فرستاديم‌ تا آنكه‌ مردم‌ به‌ قِسط‌ و عدل‌ قيام‌ كنند. و آهن‌ را فرو فرستاديم‌. در آهن‌ سختي‌ و تندي‌ شديدي‌ است‌، و منافعي‌ براي‌ مردم‌ دارد. و نيز به‌ جهت‌ آن‌ فرستاديم‌ كه‌ بدانيم‌ چه‌ كساني‌ خداوند و رسولان‌ او را با ايمان‌ به‌ غيب‌ ياري‌ مي‌كنند و به‌ درستي‌ كه‌ خداوند قوي‌ و عزيز است‌»؛ يعني‌ داراي‌ قدرت‌ است‌ و متّكي‌ بر خود و اصيل‌ است‌.

در اينجا مي‌بينيم‌ كه‌ از منافع‌ خلقت‌ آهن‌ را خداوند در روي‌ زمين‌، اسلحه‌ سازي‌ براي‌ مؤمنان‌ قرار داده‌ است‌، كه‌ با پيامبرانشان‌ بر عليه‌ مخالفان‌ كارزار كنند، و متعدّيان‌ را به‌ پاداش‌ خود برسانند.

و آيا پيامبري‌ كه‌ حقّ دخالت‌ در امور دنيوي‌ و امر و نهي‌ در تنظيم‌ جامعه‌ را نداشت‌ باشد؛ مگر مي‌تواند كارزار كند؟!

وَ كَمْ مِن‌ نَبِيٍّ قَاتَلَ مَعَهُ ِبِّيُونَ كَثِيرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُم‌ فِي‌ سَبِيلِ اللَهِ وَ مَا ضَعُفُوا وَ مَا اسْتَكَانُوا وَاللَهُ يُحِبُّ الصَّـ'بِرِينَ.[25]

«و چه‌ بسيار پيغمبري‌ كه‌ جمعيّت‌ بسياري‌ از پيروانش‌ كه‌ تربيت‌ شده‌ به‌ دست‌ او بوده‌اند، با او در معركة‌ قتال‌ با مخالفان‌ كارزار نموده‌اند، و در آنچه‌ از مشكلات‌ و سختي‌هايي‌ كه‌ در راه‌ خدا به‌ آنها رسيده‌ است‌، سستي‌ نورزيدند، و ضعف‌ نشان‌ ندادند، و به‌ استكانت‌ و زَبوني‌ و ذلّت‌ نيفتادند. و خداوند شكيبايان‌ را دوست‌ دارد».

فَقَدْ ءاتَيْنَا آلَ إِبْرَاهِيمَ الْكِـ'تَبَ وَ الْحِكْمَةَ وَ ءَاتَيْنَاهُمْ مُلْكًاً عَظِيمًا.[26]

«و ما حقّا به‌ آل‌ ابراهيم‌ كتاب‌ و حكمت‌ داديم‌، و امارت‌ و حكومت‌ عظيمي‌ داديم‌».

فَهَزَمُوهُمْ بِإذْنِ اللَهِ وَ قَتَلَ دَاوُدُ جَالُوتَ وَ ءَاتَاهُ اللَهُ الْمُلْكَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمَّا يَشَآءُ.[27]

«پس‌ طالوت‌ و لشكر او، جالوت‌ و لشكر او را به‌ اذن‌ خدا به‌ فرار و هزيمت‌ دادند، و داود جالوت‌ را كشت‌، و خدا به‌ داود حكومت‌ و امارت‌ و حكمت‌ داد، و از آنچه‌ اراده‌ كرده‌ بود به‌ او تعليم‌ فرمود».

قَالَ رَبِّ اغْفِرْ وَهَبْ لِي‌ مُلْكًا ل‌ يَنْبَغِي‌ لاَحَدٍ مِن‌ بَعْدِي‌ إنَّكَ أنتَ الْوَهَّابُ.[28]

«سليمان‌ گفت‌: اي‌ پروردگار من‌! بيامرز مرا، و به‌ من‌ آنگونه‌ امارت‌ و حكومت‌ بده‌ كه‌ براي‌ هيچكس‌ كه‌ بعد از من‌ باشد سزاوار نباشد. بدرستي‌ كه‌ تو حقّا بسيار بخشاينده‌ هستي‌»!

باري‌، در اين‌ آيات‌ مي‌بينيم‌ كه‌: ولايت‌ و صاحب‌ اختياري‌ مردم‌ را براي‌ پيامبران‌ قرار داده‌ است‌. و ما فعلاً نمي‌خواهيم‌ در اينجا استدلال‌ به‌ آيات‌ از اين‌ نظر كرده‌ باشمي‌، بلكه‌ مي‌خواهيم‌ اين‌ آيات‌ را دليل‌ بر اجماع‌ و تسلّم‌ عدم‌ تنافر بين‌ اين‌ دو منصب‌ در هر زمان‌ حتّي‌ در زمان‌ انبياء گذشته‌ بگيريم‌.

و حاصل‌ آنكه‌: ارسال‌ رسل‌ و دعوت‌ جامعه‌، بدون‌ ضامن‌ اجراء و اعطاء خلافت‌ و رياست‌ الهيّه‌ ممكن‌ نيست‌؛ و همة‌ پيامبران‌ مرسل‌ براي‌ برقرار نظام‌ اجتماع‌ و جلوگيري‌ از تجاوز متجاوزان‌ داراي‌ ولايت‌ و خلافت‌ بوده‌اند.

بازگشت به فهرست

انفكاك نبوت از خلافت و امارت انفكاك نبوت از سياست است
براساس‌ منطق‌ شريعت‌ مقدّس‌ اسلام‌ مگر كسي‌ مي‌تواند انفكاك‌ نبوّت‌ را از امارت‌ و حكومت‌ تصوّر كند؟ دين‌ اسلام‌ كه‌ جامع‌ همة‌ جهات‌ است‌، و تمام‌ قوانين‌ و احكامش‌ براي‌ همة‌ امور و نواحي‌ احتياجات‌ بشر است‌، اعمّ از جسمي‌ و روحي‌، دنيوي‌ و اخروي‌، ظاهري‌ و باطني‌، علاوه‌ بر آنكه‌ با هم‌ تنافر و تضادّ ندارند، بلكه‌ كمال‌ ملايمت‌ و سازش‌ را دارند. دين‌ دعوت‌ به‌ نگهداري‌ دنيا مي‌كند، و دنيا خود را به‌ عنوان‌ مقدّمة‌ وصل‌ به‌ معني‌ جلوه‌ مي‌دهد. باطن‌ حافظ‌ و نگهبان‌ ظاهر است‌. و ظاهر نمونه‌ و آيه‌ و آئينة‌ باطن‌ است‌. و در حقيقت‌ يك‌ امر است‌ كه‌ بدين‌ درچات‌ و مراتب‌ ظهورات‌ مختلفه‌ دارد؛ فلهذا اعلان‌ انفكاك‌ روحانيّت‌ از سياست‌ كه‌ بزرگترين‌ حربة‌ دست‌ استعمار غارتگر براي‌ منزوي‌ كردن‌ اديان‌ الهي‌، و انعزال‌ حقّ و عدل‌ و قسط‌ بود، از همين‌ جلمة‌ عمر آب‌ خورده‌ و آبياري‌ شده‌ است‌.

مگر انفكاك‌ خلافت‌ از نبوّت‌ در خاندان‌ واحد غير از اين‌ معني‌ چيز ديگري‌ هست‌؟

عمر گفت‌: نبوّت‌ براي‌ شما خاندان‌ بني‌ هاشم‌، و سر دستة‌ آبان‌ بعد از پيامبر: عليّ بن‌ أبيطالب‌ باشد، و ما به‌ آن‌ ابداً كاري‌ نداريم‌. الهامات‌ و حالات‌ و معنويّات‌ و روابط‌ مُلكي‌ و مَلكوتي‌ همه‌ براي‌ شما باشد، و ما به‌ آن‌ كاري‌ نداريم‌‌، و براي‌ شما مبارك‌ باشد؛ وليكن‌ امارت‌ و حكومت‌، از آنِ شما نباشد. آن‌ از آنِ غير خاندان‌ نبوّت‌ كه‌ غير أعرف‌ و أعلم‌ به‌ كتاب‌ خدا و نهج‌ پيامبرند بوده‌ باشد.

اهل‌ البيت‌ با آنكه‌ عارف‌ به‌ كتاب‌ و سنّت‌اند، به‌ درد ما نمي‌خورد. ما كتاب‌ خدا را داريم‌، و آن‌ ما را كافي‌ است‌. با آن‌ امور ظاهريّه‌ و اجتماع‌ را مي‌گردانيم‌. خطا و اشتباه‌ هم‌ مهمّ نيست‌. خاندان‌ نبوّت‌ كه‌ متحقّق‌ به‌ حقيقت‌ قرآن‌ هستند، و لا‌ يَمَسُّهُ إل‌ الْمُطَهَّرونَ،[29] آنان‌ را در افق‌ اعلاي‌ توحيد، و در آبشخوار شريعت‌، و معدن‌ احكام‌ قرار داده‌ است‌، براي‌ خودشان‌ و پيروانشان‌ باشد. ما كاري‌ نداريم‌، ولي‌ رياست‌ بر مردم‌ و صاحب‌ اختياري‌ و حركت‌ جامعه‌ و سير آنان‌ به‌ هر نقطة‌ صلح‌ و جنگ‌ و علم‌ و جهل‌ و غيرها به‌ دست‌ ما باشد. اين‌ از أعلا مظاهر تفكيك‌ معنويّت‌ از سياست‌ است‌.

عُمَر به‌ عنوان‌ اينكه‌ قريش‌ زير بار بني‌ هاشم‌ نمي‌توانند بروند، و نبايد بني‌ هاشم‌ بر قريش‌ رياست‌ كنند، قضيّة‌ تفكيك‌ خلافت‌ را از خاندان‌ نبوّت‌ كه‌ بني‌ هاشم‌ بودند و تحقيقاً خلافت‌ در شخص‌ أميرالمؤمنين‌ عليّ بن‌ أبيطالب‌ عليه‌ السّلام‌ را مطرح‌ كرد. و ما غير از أبوبكر و عُمَر كسي‌ را نيافتيم‌ كه‌ بدين‌ اُطْرُوحه‌ دم‌ زده‌ باشد. و مراد او از قريش‌ شخص‌ او بوده‌ است‌، كه‌ خودش‌ از قريش‌ بود و از بني‌ هاشم‌ نبود. مرداني‌ كه‌ خود را بزرگ‌ مي‌پندارند، از خواسته‌هاي‌ شخص‌ خود به‌ نام‌ خواستة‌ ملّت‌ و يا مملكتشان‌ نام‌ مي‌برند، گر چه‌ تمام‌ افراد آن‌ كشور مخالف‌ رأي‌ آن‌ رئيس‌ باشند. ما مي‌خوانيم‌ كه‌ رئيس‌ جمهور امريكا مثلاً مي‌گويد: واشنگتن‌ زير بار اين‌ حرف‌ نمي‌رود. و يا ملكة‌ اليزابت‌ انگليس‌ مي‌گويد: لندن‌ خواسته‌اش‌ چنين‌ است‌. و يا رئيس‌ جماهير شوري‌ مي‌گويد: مُسكُو چنين‌ نظري‌ دارد. چون‌ در حقيقت‌ اين‌ مستكبران‌، تمام‌ كشورِ تحت‌ سلطة‌ خود را فاني‌ و محو و حلّ شدة‌ در آراء خود مي‌بينند. يكي‌ از سلاطين‌ فرانسه‌ مي‌گفت‌: فرانسه‌ يعني‌ من‌
تفكيك دين از سياست خلاف ضرورت اسلام است
مسألة‌ تفكيك‌ روحانيّت‌ از سياست‌ كه‌ در كشورهاي‌ اسلامي‌ مطرح‌ شد، و سرسخت‌ترين‌ مُجري‌ اين‌ نقشه‌، مصطفي‌ كمال‌ پاشا «آتاترك‌» بود؛ و بعد از آن‌ فرد شمارة‌ دومش‌ را مي‌توان‌ رضاخان‌ پهلوي‌ شناخت‌، كه‌ در شديدترين‌ وجهي‌ عملي‌ كردند؛ و بالنّتيجه‌ اين‌ دو كشور را از صورت‌ و معناي‌ مذهب‌ اسلام‌ در آوردند، و لباس‌ و كلاه‌ و نظام‌ و اقتصاد و سياست‌ و فرهنگ‌ و آداب‌ را به‌ دست‌ فرنگيان‌ سپردند همه‌ عيناً همان‌ عنوان‌ طرح‌ عُمَر و به‌ دست‌ گرفتن‌ امارت‌ و حكومت‌ مسلمين‌، و خانه‌نشين‌ كردن‌ اوّلين‌ سردار كبير علمي‌ و عملي‌ اسلام‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌، و فرزندان‌ او، و ياران‌ با وفاي‌ كه‌ شريف‌ترين‌ و عزيزترين‌ صحابي‌ پيامبر بودند، امثال‌ عمّار ياسر، و مقداد، و سلمان‌، و أبوذرّ، و غيرهم‌ مي‌باشد.

علماء بزرگ‌ اسلام‌ به‌ دريا ريخته‌ شدند، و كلاه‌ شاپو را با ميخ‌ در سرشان‌ فرو كردند، و در زندان‌ها با شكنجه‌ها جان‌ سپردند. در آن‌ زمان‌ نيز أميرالمؤمنين‌ يگانه‌ مرد علم‌ و فضيلت‌، و حاوي‌ قرآن‌، و نگهبان‌ سنّت‌ و سيرة‌ رسول‌ الله‌، و عارف‌ و عالم‌ به‌ مناهج‌ جنگ‌ و صلح‌، و تقسيم‌ بيت‌ المال‌، و برقراري‌ ميزان‌ عدالت‌، در مدّت‌ بيست‌ و پنج‌ سال‌ بيل‌ دست‌ گرفته‌، به‌ باغباني‌ و كشت‌ درخت‌ خرما و جاري‌ ساختن‌ قنات‌ مشغول‌ شد. ابن‌ مسعود را جلاوزة‌ عثمان‌ به‌ دستور او از مسجد به‌ روي‌ زمين‌ زمين‌ كشيدند و بيرون‌ بردند، استخوانهايش‌ شكست‌، و جان‌ سپرد. عمّار ياسر، به‌ ضرب‌ لگد او، فتق‌ پيدا كرد، و أبوذرّ غفّاري‌، در تبعيدگاه‌ خشك‌ و بي‌آب‌ و علف‌ رَبَذه‌، تنها بدون‌ يك‌ انيس‌ و مونس‌‌، غريبانه‌ جان‌ داد. يگانهدختر باقي‌ ماندة‌ از رسول‌ خدا، حبيبة‌ رسول‌ خدا، بضعة‌ رسول‌ خدا، جان‌ و روح‌ و سرّ رسول‌ خدا را كشتند. و بدين‌ وسيله‌ تاريخ‌ اسلام‌ راعوض‌ كردند، و امّت‌ و عالم‌ اسلام‌ را در مسيري‌ سوق‌ دادند كه‌ آن‌ مسر رسول‌ خدا و أميرالمؤمنين‌ ـ عليهما الصّلاة‌ و السّلام‌ ـ نبود. و از عمل‌ به‌ قرآن‌ جز عبارتي‌ و لفظي‌ و اسمي‌ نبود، همان‌ روح‌ مستكبرانة‌ خود را بر امّت‌ مُسَيْطر ساخته‌، و همه‌ را زير شلا‌ق‌ تند خود مهجور كردند.

أئمّة‌ طاهرين‌ ـ سلام‌ الله‌ عليهم‌ أجمعين‌ ـ با نداي‌ تفكيك‌ روحانيّت‌ از سياست‌ كه‌ از طرف‌ جائران‌ زمان‌ بلند به‌ حبس‌ و زجر و شكنجه‌ و تبعيد و قتل‌ محكوم‌ بودند. زيرا آنها مي‌گفتند: روح‌ امامت‌ و ولايت‌ حقيقي‌ الهي‌ مستلزم‌ حكومت‌ بر مردم‌ و به‌ دست‌ گرفتند امور آنها در بهترين‌ شاهراه‌ ترقّي‌ و كمال‌ است‌. و حاكمان‌ جائر مي‌گفتند: ولايت‌ معنويّه‌ از آن‌ شما باشد، و حكومت‌ ظاهريّه‌ از آن‌ ما.

در «ربيع‌ الابرار» زمخشري‌ آمده‌ است‌ كه‌: هارون‌ الرّشيد پيوسته‌ به‌ حضرت‌ موسي‌ بن‌ جعفر عليهما السّلام‌ مي‌گفت‌: شما فدك‌ را بگيريد ! و آنحضرت‌ از قبول‌ آن‌ امتناع‌ مي‌نمود. و چون‌ هارون‌ بر اين‌ امر اصرار كرد، حضرت‌ فرمود: من‌ فدك‌ را نمي‌گيرم‌ مگر با حدودش‌. هارون‌ پرسيد: حدود آن‌ كدامست‌؟! حضرت‌ فرمود: حدّ اوّل‌ آن‌ عَدَن‌ است‌. رنگِ هارون‌ دگرگون‌ شد. و گفت‌: حدّ دوّم‌ آن‌ كدام‌ است‌؟! حضرت‌ فرمود: سَمَرقند و رنگ‌ هارون‌ گرفته‌ و تيره‌ شد. و گفت‌: حدّ سوّم‌ آن‌ كدام‌ است‌؟ حضرت‌ فرمود: آفريقا. رنگ‌ هارون‌ سياه‌ شد. و گفت‌: حدّ سوّم‌ آن‌ كدام‌ است‌؟ حضرت‌ فرمود: سيف‌ البحر‌؛ از ساحل‌ بحر خزر و ارمنستان‌. هارون‌ گفت‌: پس‌ هيچ‌ براي‌ ما باقي‌ نماند ! تو مي‌خواهي‌ جستن‌ كني‌ بر جاي‌ من‌ و بر آنجا استقرار يابي‌ ! حضرت‌ فرمود: من‌ به‌ تو گفته‌ بودم‌ كه‌: اگر حدود آن‌ را مشخّص‌ كنم‌، تو فَدَك‌ را به‌ من‌ بر نمي‌گرداني‌ ! چون‌ هارون‌ اين‌ جريان‌ را ديد تصميم‌ بر كشتن‌ آن‌ حضرت‌ گرفت‌، و خود را از جريان‌ او خلاص‌ كرد.[1]

داستان‌ تفكيك‌ روحانيّت‌ از سياست‌ به‌ همين‌ عبارت‌، قريب‌ يكصد سال‌ است‌ كه‌ مطرح‌ شده‌ است‌. اوّلين‌ داعي‌ آن‌، مسيحيان‌ عرب‌ بودند، كه‌ چون‌ مي‌خواستند در نظام‌ اجتماعي‌ آزاد باشند، و در حكومت‌ اسلام‌ آزادي‌هاي‌ بي‌بند و بار ممنوع‌ بود؛ لذا بدين‌ ترانه‌ نداي‌ تفكيك‌ را بلند كردند.

البتّه‌ بسياري‌ از روشنفكران‌ متديّن‌ و متعهّد از اعراب‌ نيز به‌ همين‌ ندا تأسّي‌ كرده‌، و دنبال‌ كردند. امّا نه‌ از جهت‌ آنكه‌ حقيقةً تفكيك‌ دين‌ را از سياست‌ مي‌خواستند؛ بلكه‌ چون‌ مي‌ديدند: سلاطين‌ عثماني‌ و حُكّام‌ مصر كه‌ تظاهر به‌ دين‌ مي‌كنند، صورتي‌ بيش‌ نيست‌؛ و در حقيقت‌ آنها دين‌ را در استخدام‌ سياست‌ و آراء شخصيّة‌ خود درآورده‌اند، و ملّت‌ و رجال‌ متعهّد حقّ اعتراض‌ و آزادي‌ بيان‌ را ندارند؛ فلهذا براي‌ بيرون‌ كشيدن‌ دين‌ از زير مهميز آنها، و بلكه‌ به‌ تعبيّت‌ درآمدن‌ سياست‌ در زير لواي‌ دين‌، بدين‌ سخن‌ لب‌ گشودند.

به‌ طور كلئي‌ چون‌ همة‌ عامّه‌ از اهل‌ تسنّن‌، سلاطين‌ و خلفا و اُمرا را هر چه‌ باشند خليفة‌ الهي‌ و اُولوالامر مي‌دانند، و اطاعت‌ از آنها را واجب‌ مي‌شمرند، بنابراين‌ در اين‌ مكتب‌، همة‌ مردم‌ ضعيف‌، و دين‌ غير از صورت‌ تحميلي‌ دستگاه‌ حاكمه‌ نيست‌.

يكي‌ از مهمّترين‌ جهات‌ عقب‌ ماندگي‌ عالم‌ تسنّن‌ و كشورها و ملّت‌هاي‌ آنان‌ همين‌ امر است‌ كه‌: آنها پيروي‌ از حاكمان‌ جائر و ظالم‌ را بر اساس‌ تعليم‌ مكتب‌ خود واجب‌ مي‌دانند؛ و عليهذا راه‌ نجات‌ به‌ روي‌ آنها مسدود است‌، مگر آنكه‌ در اين‌ مهمّ به‌ مكتب‌ تشيّع‌ بگرايند، و تبعيّت‌ را فقط‌ از رجال‌ صالح‌ و اولياء خدا قرار داده‌، و اُولواالامر را كه‌ در قرآن‌ مجيد آمده‌ است‌ منحصر به‌ أئمّة‌ اثنا عشر شيعه‌ بدانند.

وليكن‌ نداي‌ تفكيك‌ روحانيّت‌ از سياست‌، در كشور شيعه‌، صورت‌ ديگري‌ به‌ خود داشت‌. مناديان‌ اين‌ ندا مي‌خواستند: نفوذ علماء و فقهاء شيعه‌ را كه‌ داراي‌ ارزشي‌ معنوي‌ و روحي‌ هستند، ساقط‌ كنند، و تمشيت‌ امور و جريان‌ سير اجتماع‌ را از تحت‌ نظر آنها بگردانند، و در حقيقت‌ آنها را منعزل‌ كنند‌. و يا به‌ عبارت‌ ديگر: دين‌ را تحت‌ نظر سياست‌ درآورند، و محكوم‌ انظار و آراء خود بنمايند. و اين‌ خطري‌ بود عظيم‌؛ زيرا در حقيقت‌ در حكم‌ نسخ‌ دين‌، و حقيقت‌ و معنويّت‌ و وجدان‌ و عاطفه‌ و سپردن‌ اين‌ معاني‌ به‌ بوتة‌ هلاك‌؛ و در عوض‌ استكبار و خودآرائي‌ و خودنگري‌ و ظواهر تمدّن‌ ضالّة‌ غرب‌ و فرهنگ‌ و رسوم‌ ايشان‌ را به‌ روي‌ كار آوردن‌، و ملّت‌ را در منجلاب‌ گناه‌ و هَوَسات‌ و غفلت‌ غوطه‌ور ساختن‌، و در نتيجه‌ حدّ اعلاي‌ بار را از آنها كشيدن‌ بوده‌ است‌.

بازگشت به فهرست

لفظ روحاني و روحانيت در اسلام نيست و از اصطلاحات نصاري است
اصولاً تعبير به‌ واژه‌ روحانيّت‌ نيز يكي‌ از پديده‌هاي‌ ضالّة‌ كفر است‌، كه‌ علمائ اسلام‌ را روحاني‌ مي‌گويند؛ با آنكه‌ علماء اسلام‌ تنها روحاني‌ نيستند بلكه‌ مسلماني‌ هستند روحاني‌ و جسماني‌، دنيوي‌ و آخرتي‌، اهل‌ عبادت‌ و سر و كار داشتن‌ با مسائل‌ روحي‌، و اهل‌ اجتماع‌ و سياست‌ و سر و كار داشتن‌ با مسائل‌ مادّي‌ و طبيعي‌ و دنيوي‌.

لفظ‌ روحاني‌ و روحانيّت‌ در واژه‌هاي‌ قرآن‌ كريم‌ و سيره رسول‌ اكرم‌ نيامده‌ است‌. دين‌ اسلام‌ دين‌ روحانيّت‌ نيست‌. دين‌ اسلام‌ دين‌ جسم‌، و روح‌، و عقيده‌، و انديشه‌ و كار و عبادت‌ و جهاد است‌، و جنبة‌ اختصاصي‌ ندارد. و اين‌ حقيقت‌، مندكّ شدن‌ مفهوم‌ سياست‌ و روحانيّت‌ در يكديگر است‌.

لفظ‌ روحاني‌ از مسيحيان‌ است‌ كه‌ آنها حضرت‌ عيسي‌ را پدر روحاني‌ خود مي‌دانند، و به‌ كشيش‌ها پدران‌ روحاني‌ مي‌گويند. اين‌ لفظ‌ از نصاري‌ به‌ مسلمين‌ سرايت‌ كرده‌ است‌، و در سخنان‌ و كتاب‌ها و محاورات‌ آنها وارد شده‌ است‌؛ و مع‌ الاسف‌ با غفلت‌ بسياري‌ از علماء آنها جا گرفته‌ است‌ به‌ طوري‌ كه‌ مي‌بينيم‌: علماء و فقهاء اسلام‌، خودشان‌ را روحاني‌ مي‌خوانند. يعني‌ با پذيرفتن‌ اين‌ لقب‌ و عنوان‌، نيمي‌ از سعادت‌ و حيات‌ خود را كه‌ همان‌ آزادي‌ در حقوق‌ سياسي‌ باشد، به‌ دست‌ خود مجّاناً به‌ دشمن‌ تسليم‌ مي‌كنند و گاه‌ خودشان‌ مي‌گويند: ما روحاني‌ هستيم‌، ما را به‌ مداخلة‌ در امور اجتماعي‌ چه‌ كار؟

و اين‌ معني‌ در واقع‌، مَسْخ‌ و نَسْخ‌ اسلام‌ است‌. أعاذَنَا اللَهُ مِنَ الغَفْلَةِ . ما بايد پيوسته‌ به‌ جاي‌ روحاني‌، لفظ‌ عالم‌ و فقيه‌ بكار بريم‌؛ و به‌ جاي‌ روحانيوّن‌، علماء فقهاء، و به‌ جاي‌ روحانيّت‌ لفظ‌ فقاهت‌ و علم‌ را استعمال‌ كنيم‌؛ زيرا اين‌ لغات‌ از اصطلاحات‌ شرع‌ است‌، و معناي‌ صحيح‌ و جامع‌ دارد.

و نظير اين‌ لغت‌، واژه‌هاي‌ ديگري‌ نيز هست‌ كه‌ به‌ دست‌ استعمار بيدار وارد در اصطلاحات‌ جامعة‌ مسلمانان‌ شده‌، و بالنّتيجه‌ شرف‌ و حيات‌ و اتّحاد و تَوَلَّي‌ و تَبرِّي‌ آنها را به‌ صورت‌هاي‌ مسخ‌ شده‌ و منكَر جلوه‌ داده‌ است‌. مثلاً لفظ‌ كفر و ايمان‌، و كافر و مسلمان‌، منسوخ‌ شده‌؛ و به‌ جاي‌ آن‌ لفظ‌ خارج‌ و داخل‌، و خارجي‌ و داخلي‌ آمده‌ است‌. هر كس‌ در داخل‌ كشور باشد او را داخلي‌ گويند گرچه‌ مشرك‌ و كافر باشد و هركس‌ خارج‌ باشد، او را خارجي‌ گويند، گرچه‌ مسلمان‌ و متعهّد باشد. و اين‌ تعبير صد در صد غلط‌ است‌.

و محصّل‌ سخن‌ آنست‌ كه‌: نه‌ تنها اجماع‌ بر لزوم‌ تفكيك‌ خلافت‌ و نبوّت‌ نداريم‌؛ بلكه‌ إجماع‌ محقّق‌ و اتّفاق‌ قطعي‌ بر عدم‌ لزوم‌ داريم‌، و بلكه‌ اگر بيعت‌ با أبوبكر را در سقيفه‌ و در خفاء انجام‌ نمي‌دادند، هيچكس‌ با بيعت‌ با عليّ بن‌ أبيطالب‌، ترديد و شكّي‌ نداشت‌. و پس‌ از جريان‌ سقيفه‌، بيعت‌ با أبوبكر مُنكَر و غير معروف‌ جلوه‌ كرد؛ و عامّه‌ چنين‌ توقّعي‌ نداشتند؛ و زمينه‌ و جوّ را براي‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ مي‌دانستند.

بازگشت به فهرست

داستان ابوبكر و كيفيت بيعت گرفتن و كنار زدن امير المومنين عليه السلام
و در سقيفه‌ كه‌ أبوعبيده‌ جرّاح‌ وعبدالرّحمن‌ بن‌ عوف‌، در فضل‌ قريش‌ و مهاجرين‌ در برابر انصار سخن‌ گفتند: مُنذر بن‌ أرقَم‌ برخاست‌ و گفت‌: مَا نَدْفَعُ فَضْلَ مَن‌ ذَكَرْتَ وَ إنَّ فِيهِم‌ لَرَجُلاً لَوْ طَلَبَ هَذَا الامْرَ لَمْ يُنَازَعْهُ أحَدٌ، يَعني‌ عَلِيَّ بْنَ أبِيطالِبٍ.[2]

«ما فضيلت‌ افرادي‌ را كه‌ بر شمردي‌ انكار نداريم‌؛ ولي‌ حقّاً در بين‌ مهاجرين‌ مردي‌ هست‌ كه‌ اگر اين‌ خلافت‌ را او طلب‌ كند، يك‌ نفر با او منازعه‌ و مخالفت‌ نمي‌كند؛ يعني‌ عليّ بن‌ أبيطالب‌».

ابن‌ أبي‌ الحديد گويد: بَراء بن‌ عَازب‌ مي‌گويد: من‌ هميشه‌ از مُحبّان‌ بني‌ هاشم‌ بودم‌. چون‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ رحلت‌ كرد من‌ ترسيدم‌ كه‌ مبادا قريش‌ براي‌ خارج‌ كردن‌ امر خلافت‌ از بني‌ هاشم‌، با همديگر دستياري‌ و اجتماع‌ كنند، و علاوه‌ بر غصّه‌اي‌ كه‌ در دل‌ از وفات‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ داشتم‌، مانند حالت‌ يك‌ زن‌ پريشان‌ و متحيّر و شتاب‌ زده‌، پيوسته‌ چنين‌ حالتي‌ در درون‌ من‌ غوغا مي‌كرد.

من‌ كراراً نزد بني‌ هاشم‌ كه‌ در حجره‌ براي‌ دفع‌ پيامبر مجتمع‌ بودند رفت‌ و آمد مي‌كردم‌، و مراراً از وجوه‌ و بزرگان‌ قريش‌ جويا مي‌شدم‌، و چون‌ يكي‌ از آنها را نمي‌يافتم‌ سؤال‌ و طلب‌ مي‌نمودم‌ و پيوسته‌ در اين‌ تفقّد و احوال‌ پرسي‌ بودم‌ كه‌ ناگهان‌ أبوبكر و عمر را نيافتم‌. و در اين‌ حال‌ شخصي‌ گفت‌: ايشان‌ در سقيفة‌ بني‌ ساعِده‌ هستند و شخص‌ ديگري‌ گفت‌: مردم‌ با أبوبكر بيعت‌ كردند.

ديري‌ نپائيد كه‌ مواجه‌ با أبوبكر شدم‌ كه‌ روي‌ مي‌آورد و با او عُمَر و أبوعبَيده‌ و جماعتي‌ از اصحاب‌ سقيفه‌ بودند. و همگي‌ دامن‌ لباس‌هاي‌ صَنعاني‌ را كه‌ پوشيده‌ بودند بر كمر بسته‌، و به‌ هر كس‌ كه‌ عبور مي‌كردند او را محكم‌ مي‌زدند و به‌ طرف‌ جلو مي‌آوردند و دست‌ او را مي‌كشيدند بر دست‌ أبوبكر براي‌ بيعت‌؛ چه‌ بخواهد، و چه‌ نخواهد.

من‌ از ديدن‌ اين‌ منظرة‌ منكر، بي‌تاب‌ شدم‌، و از آنجا با سرعت‌ هرچه‌ بيشتر به‌ سوي‌ بني‌ هاشم‌ آمدم‌، ديدم‌ كه‌ دَرِ خانة‌ رسول‌ خدا كه‌ در آن‌ بني‌ هاشم‌ مشغول‌ تجهيز آن‌ حضرت‌ بودند بسته‌ است‌. مَن‌ دَرِ را محكم‌ كوفتم‌ و گفتم‌: مردم‌ با أبوبكر بن‌ أبي‌ قحافه‌ بيعت‌ كردند.

بازگشت به فهرست

ديدار ابوبكر و عمر از عباس و وعده او را به نصيبي از خلافت
عبّاس‌ بن‌ عبدالمطّلب‌ گفت‌: تا آخر روزگار اي‌ بني‌ هاشم‌ خاك‌ نشين‌ شديد، و دست‌هاي‌ شما به‌ گِل‌ آلوده‌ شد ! من‌ به‌ شما امر كردم‌، و شما مخالفت‌ مرا نموديد !

من‌ درنگ‌ كردم‌ و با افكار پريشان‌ كه‌ از هر طرف‌ بر ذهنم‌ خطور مي‌كرد، با شدّت‌ و سختي‌ دست‌ به‌ گريبان‌ بودم‌، تا شبانگاه‌ ديدم‌ كه‌ مِقْداد وسَلْمَانَ وَ أَبَاذَرّ و عُبَادَةُ بنُ صَامِت‌ وَ أُبُو هَيثم‌ بن‌ تَيِّهَانِ و حُذَيفه‌ و عمّار مي‌خواهند بيعت‌ با أبوبكر را برگردانند و امر خلافت‌ را شوري‌ در مهاجرين‌ قرار دهند.[3] و اين‌ داستان‌ به‌ أبوبكر و عمر رسيد. شبانه‌ در پي‌ أبوعبَيده‌ و مُغيَرد بن‌ شُعبَة‌ فرستادند. و از افكار ايشان‌ كمك‌ طلبيدند. مُغيره‌ گفت‌: رأي‌ من‌ اينست‌ كه‌ شما عبّاس‌ بن‌ عبدالمطّلب‌ را ملاقات‌ كنيد، و براي‌ او در امر خلافت‌ نصيبي‌ قرار دهيد تا براي‌ او و اولاد او باقي‌ بماند، و بدين‌ طريق‌ ناحية‌ علي‌ بن‌ أبيطالب‌ را قطع‌ كرده‌ايد !

شبانه‌ أبوبكر و عُمَر و أبو عبيده‌ و مُغيره‌ به‌ راه‌ افتادند، تا وارد بر عبّاس‌ شدند. و اين‌ در شب‌ دوّم‌ از رحلت‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ بود. أبوبكر حمد وثناي‌ خداوند را به‌ جاي‌ آورد و گفت‌:

بدرستي‌ كه‌ خداوند محمّد را به‌ پيامبري‌ برگزيد و برانگيخت‌، و او را وليّ براي‌ مؤمنان‌ قرار داد. و خداوند بر مؤمنان‌ منّت‌ نهاد كه‌ او را در بين‌ آنها قرار داد‌، و مؤمنان‌ را محلّ اتّكاء و اعتماد او ساخت‌. تا اينكه‌ آنچه‌ رد در نزد خود بود، براي‌ او اختيار كرد و بدان‌ عالم‌ برد. و امور مردم‌ را به‌ خود مردم‌ سپرد تا آنكه‌ براي‌ خود خليفهاي‌ اختيار كنند، و در اين‌ تعيين‌ اتّفاق‌ كنند و اختلاف‌ نورزند. و مردم‌ مرا براي‌ ولايت‌ خود برگزيدند، و براي‌ سرپرستي‌ خود انتخاب‌ كردند؛ و من‌ والي‌ ولايت‌ مردم‌ شدم‌. و من‌ به‌ عَون‌ خدا و تسديد او هيچگونه‌ سُستي‌ و حيرت‌ و ترسي‌ در خود نمي‌بينم‌. و توفيق‌ من‌ از خداست‌ توكّل‌ بر او دارم‌ و به‌ سوي‌ او بازگشت‌ مي‌كنم‌.

و پيوسته‌ به‌ من‌ خبر مي‌رسد كه‌ عيبگوئي‌ و عيبجوئي‌ به‌ خلاف‌ گفتار عامّة‌ مسلمين‌ سخناني‌ مي‌گويد، و شما را پناهگاه‌ خود قرار داده‌، و شما قلعه‌ و پناه‌ استوار او بوده‌ايد، و در كارهاي‌ عظيم‌ و ناپسند و تازه‌ متّكا و معتمد او ! پس‌ ناگزير يا شما بايد داخل‌ بشويد در آنچه‌ مردم‌ در آن‌ داخل‌ شده‌اند، و يا آنكه‌ آنها را از انحرافشان‌ برگردانيد !

و ما اينك‌ به‌ نزد تو آمده‌ايم‌، و مي‌خواهيم‌ براي‌ تو در امر خلافت‌ نصيبي‌ قرار دهيم‌، تا براي‌ تو و براي‌ بازماندگان‌ تو از اعقابت‌ باقي‌ بوده‌ باشد؛ زيرا كه‌ تو عموي‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ مي‌باشي‌ ! با وجود اينكه‌ همين‌ مكان‌ و منزلت‌ تو را نسبت‌ به‌ پيامبر، مسلمانان‌ ديده‌اند، و مكان‌ و منزلت‌ اهل‌ تو را نيز ديده‌اند؛ و معذلك‌ امر خلافت‌ را از شما برگردانيده‌اند !

اي‌ بني‌ هاشم‌ قدري‌ با رفق‌ و مدارا و تأنّي‌ رفتار كنيد ! رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ و عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ هم‌ از ما و هم‌ از شماست‌ !

در اينجا عُمَر كلام‌ او را قطع‌ كرده‌، و به‌ عنوان‌ جملة‌ معترضه‌ بر اساس‌ رويّة‌ خود در خشونت‌ و وعيد و بيم‌، و به‌ منظور و مقصود رسيدن‌ خود از سخت‌ترين‌ وجوه‌، شروع‌ به‌ سخن‌ كرد و گفت‌: آري‌ سوگند به‌ خدا كه‌ ما براي‌ درخواست‌ و حاجتي‌ به‌ نزد شما نيامده‌ايم‌، و ليكن‌ ناپسند داشتيم‌ كه‌ در آنچه‌ مسلمانان‌ بر آن‌ اجتماع‌ كرده‌اند، عيبگويي‌ و عيبجوئي‌ از جانب‌ شما باشد تا بالنّتيجه‌ امر عظيم‌ و ناپسند بر غير مجراي‌ استوار قرار گيرد، و پيوسته‌ بزرگ‌ شود، و ورم‌ كند، و بين‌ شما و مسلمانان‌ امور ناگوار صورت‌ گيرد. پس‌ شما مصلحت‌ خود را و مصلحت‌ عامّة‌ مسلمانان‌ را در نظر بگيريد. و سپس‌ ساكت‌ شد.

در اين‌ حال‌ عبّاس‌ شروع‌ به‌ سخن‌ كرد، و حمد و ثناي‌ خداوند را به‌ جاي‌ آورد، و پس‌ از آن‌ گفت‌:

خداوند محمّد را همان‌ طور كه‌ بيان‌ كردي‌ به‌ عنوان‌ نبوّت‌ برانگيخت‌، و او را وليّ مؤمنان‌ قرار داد و به‌ واسطة‌ او بر امّت‌ منّت‌ نهاد؛ تا اينكه‌ او را به‌ نزد خود برد، و براي‌ او اختيار كرد ثوابهائي‌ را كه‌ در نزد خودش‌ است‌. و مردم‌ را واگذاشت‌ تا براي‌ خود اختيار كنند، و حركت‌ و اختيار آنها اصابة‌ به‌ حقّ كند، و از اعوجاج‌ و كژي‌ هواي‌ نفس‌ اجتناب‌ نمايند.

اينك‌ اگر تو به‌ واسطة‌ رسول‌ خدا خلافت‌ را طلب‌ مي‌كني‌، پس‌ حقّ ما را اخذ كرده‌اي‌ ! و اگر به‌ واسطة‌ مؤمنين‌ طلب‌ مي‌كني‌ ! ما از مؤمنين‌ هستيم‌، و أبداً در امر خلافت‌ شما قدمي‌ فرا ننهاده‌ و جلودار نبوده‌ايم‌، و در ميان‌ مردم‌ و جمعيّت‌ نيامده‌ايم‌، و وفور و فراواني‌ عقل‌ و درايت‌ در ميان‌ ما كاهش‌ نكرده‌ است‌ و به‌ زوال‌ نرسيده‌ است‌. پس‌ اگر اين‌ امر خلافت‌، از مؤمنين‌ بر شما لازم‌ گرديه‌ است‌، چگونه‌ لازم‌ شده‌ در حالي‌ كه‌ ما ناپسند داشتيم‌؟ و چقدر اين‌ دو گفتار تو از هم‌ دور است‌ كه‌ مي‌گوئي‌: مؤمنين‌ در تو طَعْن‌ مي‌زنند و عيب‌ مي‌گويند؛ و مي‌گوئي‌: مؤمنان‌ به‌ تو ميل‌ كرده‌ و تو را انتخاب‌ نموده‌اند !

و امّا آن‌ سهميّه‌اي‌ كه‌ از خلافت‌ مي‌خواهي‌ به‌ ما بَذْل‌ كني‌، اگر حقّ توست‌ و مي‌خواهي‌ به‌ ما عطا كني‌، براي‌ خودت‌ نگهدار، ما را به‌ آن‌ نيازي‌ نيست‌ ! واگر حقّ مؤمنين‌ است‌، تو چنين‌ حقّي‌ از جانب‌ آنها نداري‌ كه‌ چنين‌ بخششي‌ بكني‌ ! و اگر حقّ ماست‌، ما راضي‌ به‌ بعضي‌ از اين‌ حقّ غير بعض‌ ديگر آن‌ نيستيم‌ !

و اين‌ مطالبي‌ كه‌ به‌ تو مي‌گويم‌، نه‌ از جهت‌ اينست‌ كه‌ مي‌خواهم‌ تو را از اين‌ امري‌ كه‌ در آن‌ داخل‌ شده‌اي‌ منصرف‌ كنم‌، وليكن‌ به‌ جهت‌ آنست‌ كه‌ در بيان‌، اتمام‌ حجّتي‌ است‌ كه‌ بايد حقّش‌ ادا شود.

و امّا اينكه‌ مي‌گوئي‌: رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ از ما و از شماست‌؛ رسول‌ خدا از درختي‌ است‌ كه‌ ما شاخه‌هاي‌ آن‌ درخت‌ مي‌باشم‌؛ و شما همسايگان‌ آن‌ درخت‌.

و امّا اي‌ عُمَر اينكه‌ گفتي‌: تو بر ما از مردم‌ مي‌ترسي‌؛ آري‌ اين‌ چيزي‌ است‌ كه‌ شما اوّل‌ آن‌ را پيش‌ فرستاديد، و طليعة‌ مصائب‌ را پديد آورديد؛ و باللهِ المُستَعَانُ. [4]

و همين‌ مضمون‌ از جريان‌ را احمد بن‌ أبي‌ يعقوب‌ كاتب‌ عبّاسي‌ معروف‌ به‌ يعقوبي‌ در تاريخ‌ خود نقل‌ كرده‌ است‌، با اين‌ تفاوت‌ كه‌ چون‌ براء بن‌ عازب‌ به‌ دَرِ خانه‌اي‌ كه‌ بني‌ هاشم‌ در آن‌ بودند، آمده‌، و در را زد، و گفت‌: با أبوبكر بيعت‌ كرده‌اند؛ بعضي‌ از آنها گفتند: هيچگاه‌ مسلمين‌ كار تازه‌اي‌ را كه‌ از مامخفي‌ باشد نخواهند كرد، و ما أولي‌ و سزاوارتريم‌ به‌ محمّد. عبّاس‌ گفت‌: فَعَلُوهَا وَ رَبِّ الكَعْبَةِ سوگند به‌ پروردگار كعبه‌ كه‌ كردند دربارة‌ خلافت‌ آنچه‌ را مي‌خواستند.

و مهاجرين‌ و انصار شكّ در خلافت‌ علي‌ نداشتند. و چون‌ از منزل‌ خارج‌ شدند، فضل‌ بن‌ عبّاس‌ كه‌ سخنگوي‌ قريش‌ بود گفت‌: يَا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ ! إنَّهُ مَا حَقَّتْ لَكُمُ الخِلا‌فَةُ بِالتَّمويِهِ، وَ نَحْنُ أهْلُهَا دُونَكُم‌، وَ صَاحِبُنَا أولَي‌ بِهَا مِنكُمْ !

«اي‌ جماعت‌ قريش‌ ! براي‌ شما خلافت‌ با خدعه‌ و مكر ثابت‌ و مستقرّ نمي‌شود ! و ما اهل‌ خلافتيم‌ نه‌ شما ! و صاحب‌ ما (علي‌) به‌ خلافت‌ سزاوارتر است‌ از شما» !

و عُتبَةُ بنُ أبي‌ لَهب‌ برخاست‌ و گفت‌:

مَا كُنتُ أحْسِبُ أنَّ الامْرَ مُنصَرِفٌ عَن‌ هَاشِمٍ ثُمَّ مِنهَا عَن‌ أبي‌ الحَسَن‌1

عَن‌ أوَّلِ النَّاسِ إيماناً وَ سَابِقَةً وَأعْلَمِ النَّاسِ بِالقُرْآنِ وَالسُّنَنِ2

وَ آخِرِ النَّاسِ عَهْداً بِالنَّبِيِّ وَ مَن‌ جِبرِيلُ عَونٌ لَهُ فِي‌ الغَسْلِ وَالكَفَن‌3

مَن‌ فِيهِ مَا فِيهِمْ ل‌ يَمْتَرُونَ بِهِ وَ لَيْسَ فِي‌ القَوْمِ مَا فِيهِ مِن‌ الحَسَن‌4 [5]

1 ـ «من‌ أبداً چنين‌ نمي‌پنداشتم‌ كه‌ امر خلافت‌ را از بني‌ هاشم‌ و بالاخصّ از حضرت‌ أبوالحسن‌ برگردانند.

2 ـ از اوّلين‌ كسي‌ كه‌ از ميان‌ مردم‌ ايمان‌ و سابقه‌ دارد؛ و داناترين‌ مردم‌ است‌ به‌ قرآن‌ و سنّت‌هاي‌ پيغمبر.

3 ـ و از آخرين‌ كسي‌ كه‌ عَهْد با پيغمبر داشته‌ است‌، و جبرائيل‌ در تَغسيل‌ و تكفين‌ پيامبر با او كمك‌ كار بوده‌ است‌.

4 ـ آن‌ كسي‌ كه‌ آنچه‌ از كمالات‌ در قريش‌ است‌، بدون‌ شكّ در او هست‌؛ وليكن‌ آن‌ محاسن‌ و مكارمي‌ كه‌ در اوست‌، در تمام‌ قوم‌ قريش‌ يافت‌ نمي‌شود».

أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ كسي‌ را فرستادند، و او را از اين‌ نوع‌ گفتار نهي‌ نمودند.

و از جمله‌ مطالبي‌ كه‌ در «تاريخ‌ يعقوبي‌» اضافه‌ دارد آنست‌ كه‌: از جملة‌ متخلّفان‌ از بيعت‌ أبوبكر، أبوسفاين‌ بن‌ حَرْب‌ بود، و مي‌گفت‌: أَرْضِيتُم‌ يَا بَني‌ عَبْدِ مَنافٍ أن‌ يَلِيَ هَذَا الامر عَلَيْكُمْ غَيْرُكُمْ؟! وَ قَالَ لِعَلِيِّ بنِ أبيطَالِبٍ: أمْدُدْ يَدَكَ أبَايِعْكَ ـوَ عَلِيُّ مَعَهُ قُصَيُّ ـ وَ قَالَ:

بَنِي‌ هَاشِمٍ لا‌ تُطْمِعُوا النَّاسَ فِيكُمُ وَ لا‌ سِيَّمَاتَيْمَ بْنَ مُرَّةَ أوْ عَدِيّ1

فَمَا الامرُ إلا‌ فِيكُمُ وَ إلَيْكُمُ وَ لَيْسَ لَهَا إلا‌ أبو حَسَنٍ عَلِيّ2

أبَا حَسَنٍ فَاشْدُدْ بِهَا كَفَّ حَازِمٍ فَإنَّكَّ بِالامْرِ الَّذِي‌ يُرْتَجَي‌ مَلِيّ3

وَ إنَّ أمْرَءاً يَرْمِي‌ قُصَيُّ ( 6 )وَرَآءَهُ عَزيزُ الحِمَي‌ وَالنَّاسُ مِن‌ غَالِبٍ [7] قُصِيّ4 [8]

«اي‌ پسران‌ عبد مناف‌ ! آيا راضي‌ شديد كه‌: غير از شما در اين‌ خلافت‌ رسول‌ خدا، ولايت‌ و حكومت‌ بر شما كند؟! و به‌ عليّ بن‌ أبيطالب‌ گفت‌: دستت‌ را دراز كن‌، من‌ با تو بيعت‌ كنم‌ ـ و تمام‌ فرزندان‌ قُصَيّ با علي‌ بودند ـ و گفت‌:

1 ـ «اي‌ بني‌ هاشم‌ در ولايت‌ و حكومت‌ بر خودتان‌، اين‌ مردم‌ را به‌ طمع‌ نيندازيد ! و بالاخصّ أبوبكر را كه‌ از طائفة‌ تيم‌ بن‌ مُرّة‌ است‌؛ و عمر را كه‌ از طائفة‌ عَديّ است‌.

2 ـ امر خلافت‌ و امارت‌ نيست‌ مگر در ميان‌ شما و به‌ سوي‌ شما؛ و براي‌ آن‌ هيچكس‌ سزاوارتر نيست‌ مگر أبوالحسن‌ عليّ بن‌ أبيطالب‌.

3 ـ اي‌ أبوالحسن‌ محكم‌ و استوار بدار به‌ خلافت‌ دست‌ متين‌ و راستين‌ و مضبوط‌ و موثوق‌ خود را ! زيرا كه‌ تو براي‌ اين‌ خلافت‌ وحكومتي‌ كه‌ مورد اميد و درخواست‌ مي‌باشد توانا و مقتدري‌ !

4 ـ و حقّاً و حقيقة‌ آن‌ مردي‌ كه‌ تمام‌ فرزندان‌ قُصيّ اعمّ از بني‌ هاشم‌ و بني‌ اُميّه‌ و غيرهم‌ در پشت‌ سر او بوده‌ و نگهبان‌ و نگهدارش‌ بوده‌ و براي‌ او تيرها را رها كنند، بسيار منيع‌ و عزيز است‌، و قابل‌ شكست‌ و ضعف‌ نيست‌؛ و در حريم‌ قدرت‌ او كسي‌ را توان‌ نيست‌ كه‌ وارد شود. وليكن‌ مردم‌ از أبوبكر و عُمَر كه‌ از فرزندان‌ غَالِبْ هستند، دورند».

شيخ‌ مفيد كه‌ اين‌ أبيات‌ را از أبوسفيان‌ روايت‌ كرده‌ است‌، در پايان‌ آن‌ آورده‌ است‌ كه‌:

ثُمَّ نَادَي‌ بِأعلَي‌ صَوئه‌: يَا بَني‌ هَاشِمٍ ! يَا بَني‌ مَناف‌ ! أرْضِيتُمْ أن‌ يَلِيَ عَلَيْكُمْ أبُو فَصيلِ: الرَّذَلُ ابنُ الرَّذْلِ؟! أمَا وَاللَهِ لَوْ شِئْتُم‌ لاملانَّهَا عَلَيْهِم‌ خَبْلاً وَ رَجِلاً !

«و پس‌ از آن‌ أبوسفيان‌ با بلندترين‌ صداي‌ خود فرياد كشيد: اي‌ پسران‌ هاشم‌ ! اي‌ پسران‌ عبد مناف‌ ! آيا مي‌پسنديد كه‌ بر شما حكومت‌ كند اين‌ كرّه‌ شتر: پست‌ و فرومايه‌ و قبيح‌، پسر پست‌ و فرومايه‌ و قبيح‌؟ سوگند به‌ خدا كه‌ اگر بخواهيد من‌ شهر مدينه‌ را براي‌ دفع‌ ايشان‌ از سواره‌ نظام‌ و پياده‌ نظام‌ پر مي‌كنم‌» !

فَنَادَاهُ أميرُالمؤمِنِينِ عَلَيْهِ السَّلا‌مُ: ارْجِع‌ يَا أبَا سفِيانَ ! فَوَاللهِ مَا تُريدُ اللَهَ بِمَا تَقُولُ ! وَ مَا زِلْتَ تَكِيدُ الاء‌سْلا‌مَ وَ أهْلَهُ ! وَ نَحْنُ مَشاغِيلُ بِرَسولِ اللهِ صَلّي‌ اللهُ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌؛ و عليّ كُلِّ امْرِيٍّ مَا اكْتَسَبَ؛ وَ هُوَ وَليُّ مَا احْتَقَبَ !

«در اين‌ حال‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌ او را از دور صدا زدند كه‌: برگرد اي‌ أبوسفيان‌ ! سوگند به‌ خداوند كه‌ تو در اين‌ گفتارت‌، خدا را مدّ نظر نداشته‌اي‌ ! و هميشه‌ در صدد كيد و مكر براي‌ اسلام‌ و اهل‌ اسلام‌ بوده‌اي‌ ! و ما اينك‌ به‌ تجهيز جنازة‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ اشتغال‌ داريم‌ ! و هر مردي‌ كه‌ هر عملي‌ بجا آورد بر عهدة‌ خود اوست‌؛ و خود ضامن‌ و نگهبان‌ گناهاني‌ است‌ كه‌ مرتكب‌ مي‌شود» !

أبو سفيان‌ به‌ مسجد رسول‌ الله‌ در آمد، ديد كه‌ بني‌ اُميّه‌ همگي‌ مجتمعند‌؛ و خواست‌ آنها را تحريك‌ كند و براي‌ بدست‌ گرفتن‌ حكومت‌ برانگيزاند. آنان‌ موافقت‌ نكردند.

فتنه‌ و امتحان‌ شديدي‌ همه‌ را گرفت‌، و بليّه‌ و فساد شامل‌ همه‌ شد، و حوادث‌ بدي‌ روي‌ داد كه‌ شيطان‌ در آنها متمكّن‌ بود؛ و اهل‌ عدوان‌ و باطل‌ و انحراف‌ در آن‌ حوادث‌ كمك‌ نمودند، و براي‌ دفع‌ آن‌ حوادث‌ سوء و انكار آن‌، اهل‌ ايمان‌ با حوادث‌ روبرو نشدند، و صاحبان‌ ولايت‌ را مخذول‌ و تنها گذاشتند‌، و اينست‌ تأويل‌ قول‌ خداوند عزّ وجلّ كه‌ مي‌فرمايد: وَاتَّقُوا فِتْنَةً لا‌ تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنكُمْ خَاصَّةً (9) و (10) (و بپرهيزيد از فتنهو بلا و امتحاني‌ كه‌ چون‌ فرا رسد، تنها به‌ كساني‌ كه‌ از شمال‌ ظلم‌ كرده‌اند نمي‌رسد (بلكه‌ همه‌ را فرا مي‌گيرد)).

و در وقت‌ سقيفه‌ و رحلت‌ رسول‌ الله‌ خَالِدُ بنُ سعيد غائب‌ بود، از سفر آمد، و نزد عليّ بن‌ أبيطالب‌ آمد، و گفت‌: بيا من‌ با تو بيعت‌ كنم‌ فَوَاللهِ مَا فِي‌ النَّاسِ أحَدٌ أوْلَي‌ بِمَقَامِ مُحَمَّدٍ مِنْكَ . «سوگند به‌ خدا كه‌ در تمام‌ مردم‌ كسي‌ مانند تو كه‌ سزاوارتر به‌ مقام‌ محمّد باشد يافت‌ نمي‌شود» !

و جماعتي‌ به‌ دور عليّ بن‌ أبيطالب‌ گرد آمدند، و از او تقاضا مي‌كردند كه‌ بيعتشان‌ را قبول‌ كند. حضرت‌ به‌ آنها گفت‌: أُغْدُوا عَلَي‌ هَذَا مُحَلِّقِينَ الرُّوؤسَ‌. فَلَمْ يَغْدُ عَلَيْهِ الا ثَلا‌ثَةُ نَفَرٍ.

«شما براي‌ انجام‌ اين‌ امر، فردا صبح‌ نزد من‌ آئيد با سرهاي‌ تراشيده‌ ! و در نزد آن‌ حضرت‌ در فردا صبح‌ فقط‌ سه‌ نفر آمدند».

بازگشت به فهرست

خارج كردن متحصنين را از بيت فاطمه سلام الله عليها
و به‌ أبوبكر و عمر خبر رسيد كه‌: جماعتي‌ از مهاجرين‌ و انصار با عليّ بن‌ أبيطالب‌ در منزل‌ فاطمه‌ دختر رسول‌ الله‌ مجتمع‌ شده‌اند. آنان‌ با جماعتي‌ آمدند تا بر خانة‌ فاطمه‌ دختر رسول‌ الله‌ مجتمع‌ شده‌اند. آنان‌ با جماعتي‌ آمدند تا بر خانة‌ فاطمه‌ هجوم‌ آوردند. و علي‌ با شمشير از منزل‌ خارج‌ شد، وعمر او را ديده‌، و عمر با او گلاويز شد، و شمشيرش‌ را شكست‌، و داخل‌ در خانه‌ شدند.

فاطمه‌ از منزل‌ خارج‌ شد، و گفت‌: سوگند به‌ خدا كه‌ يا خارج‌ شويد، و يا من‌ موهاي‌ خود را پريشان‌ مي‌كنم‌ و سر خود را برهنه‌ مي‌كنم‌ و نالة‌ خود را به‌ خداوند مي‌رسانم‌ ! آنها خارج‌ شدند، و تمام‌ كساني‌ كه‌ در منزل‌ بودند خارج‌ شدند، و تا چندين‌ روز بعد اشخاصي‌ كه‌ در منزل‌ فاطمه‌ بودند و خارج‌ شدند بيعت‌ نكردند، و بعداً يكي‌ پس‌ از ديگري‌ شروع‌ كردن‌ به‌ بيعت‌ كردن‌. و علي‌ بيعت‌ نكرد مگر بعد از شش‌ ماه‌؛ و گفته‌ شده‌ است‌ بعد از چهل‌ روز. (11)

و ابن‌ أبي‌ الحديد با سند خود گويد: چون‌ تعداد متخلِّفين‌ از بيعت‌ با أبوبكر از ميان‌ مردم‌ بسيار شد، و أبوبكر و عمر بر عليّ عليه‌ السّلام‌ سخت‌ گرفتند، اُمّ مِسْطَح‌ بن‌ أثَاثَة‌ (12) از منزل‌ بيرون‌ آمد، و در برابر قبر حضرت‌ رسول‌ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلّم‌ ايستاد، و اين‌ اشعار را انشاد كرد:

كَانَت‌ اُمُورٌ وَ أنبآءُ و هَنبَثَةٌ لَو كُنتَ شَاهِدَهَا لَمْ تَكْثُرِ الخَطْبُ1

إنَّا فَقَدْنَاكَ فَقْدَ الارضِ وَ ابلَهَا وَاخْتَلَّ قَوْمُكَ فَاشْهَدهُمْ وَ ل‌ تَغِب‌2 (13)

1 ـ «جريانات‌ و خبرها و شدائدي‌ كه‌ موجب‌ گفتار مختلف‌ شده‌ پيش‌ آمد كرده‌ است‌، كه‌ اي‌ پيغمبر اگر تو شاهد بودي‌ و حضور داشتي‌ اين‌ گونه‌ امور عظيم‌ و ناپسند و مكروه‌ اتّفاق‌ نمي‌افتاد.

2 ـ ما تو را از دست‌ داديم‌ ! و همچون‌ زمين‌ خشك‌ كه‌ باران‌هاي‌ درشت‌ و زنده‌ كننده‌ را از دست‌ بدهد، از فيوضات‌ تو محروم‌ شديم‌، و طائفة‌ تو اي‌ پيامبر مختلّ و پاشيده‌ شدند ! بيا و حاضر باش‌ و از آنها غائب‌ مباش‌» !

و در دنبال‌ اين‌ قضيّه‌، ابن‌ أبي‌ الحديد با سند خود از أبوالاسود روايت‌ مي‌كند كه‌: رجالي‌ از مهاجرين‌ از بيعت‌ أبوبكر بدون‌ مشورت‌ به‌ غضب‌ آمدند، و علي‌ و زُبير غضبناك‌ شدند، و با خود سلاح‌ برداشته‌ و داخل‌ خانة‌ فاطمه‌ شدند. عمر نيز با جماعتي‌ به‌ سمت‌ خانة‌ فاطمه‌ آمد، و با او أسَيد بن‌ حُضَير و سَلَمَة‌ بن‌ سَل‌مَة‌ بن‌ وِقْش‌ كه‌ از بني‌ عبدالاشهل‌ بودند، همراه‌ بودند.

فاطمه‌ بر روي‌ آنها صحيه‌ زد، و آنها را به‌ خدا سوگند داد. ايشان‌ شمشير علي‌ و زبير را گرفتند و به‌ ديوار زدند و هر دو را شكستند، و عمر هر دو را خارج‌ كرد، و آنها را به‌ مسجد برد براي‌ آنكه‌ بيعت‌ كنند. و سپس‌ أبوبكر به‌ خطبة‌ برخاست‌، و از آنها معذرت‌ خواست‌ و گفت‌: إنَّ بَيْعَتي‌ كَانَتْ فَلْتَةً وَ فَي‌ اللَهُ شَرَّهَا. (14)

«بيعت‌ من‌ از عدم‌ تأمّل‌ و تدبير و بدون‌ ملاحظة‌ جوانب‌ و صلاحديد انجام‌ گرفته‌ است‌. خداوند مردم‌ را از شرّ آن‌ بيعت‌ و از عواقبش‌ محفوظ‌ داشت‌»‌.

باري‌، عجب‌ اينجاست‌ كه‌: اين‌ كارهائي‌ كه‌ خلفاي‌ انتخابي‌ و دست‌ اندركارشان‌ انجام‌ دادند ، به‌ نام‌ دين‌ و به‌ عنوان‌ ياري‌ دين‌ بوده‌ است‌ و با برچسب‌ اسلام‌ و مُهر و موم‌ آن‌ به‌ جاي‌ آورده‌ شده‌ است‌. اين‌ بسيار عجيب‌ است‌ كه‌: چگونه‌ كسي‌ صد در صد راهي‌ را كه‌ درست‌ در جهت‌ مخالف‌ مطلوب‌ است‌ مي‌رود، و با علم‌ و اطّلاع‌ به‌ مخالفت‌ آن‌، هواي‌ نفس‌ چنان‌ وي‌ را كور و كر مي‌كند كه‌ درست‌ با يكصد و هشتاد درجه‌ زاويه‌، بر خود تلقين‌ مي‌كند كه‌ در صراط‌ مستقيم‌ طيّ طريق‌ مي‌كند. اين‌ از تسويلات‌ نفس‌ است‌؛ چنانكه‌ خداوند در قرآن‌ كريم‌ فرمايد:

إِنَّ الَّذِينَ ارْتَدُّوا عَلَي‌ أَدْبَارِهِمْ مِن‌ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ الْهُدَي‌، الشَّيْطَانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلِي‌ لَهُمْ. (15)

«آنان‌ كه‌ بعد از آنكه‌ راه‌ هدايت‌ براي‌ آنها روشن‌ گشت‌، به‌ دين‌ خدا پشت‌ نموده‌ و به‌ قهقراء برگشتند و مرتدّ شدند، شيطان‌ لعين‌، كفر را در نظرشان‌ جلوه‌ داد، و با فريب‌ دادن‌ به‌ آرزوها و آمال‌ در غَيّ و گمراهي‌ فروشان‌ برد، و آن‌ گمراهي‌ را بر آنها دوام‌ بخشيد».

آنها ندانستند كه‌ هر كس‌ بخواهد در راه‌ خدا از اوامر خدا سبقت‌ گيرد، و از منهاج‌ رسول‌ خدا پيش‌ برود و جلو بيفتد، عين‌ عقب‌ افتادگي‌ است‌. و هر كس‌ در برابر رسول‌ خدا صداي‌ خود را بلند كند، و با او و دين‌ او و نواميس‌ او همچون‌ ساير امور معامله‌ كند، تمام‌ عملهايش‌ حَبْط‌ و هلاك‌ مي‌شود، و در نامة‌ عمل‌ خود جز زيان‌ و خُسران‌ چيزي‌ به‌ بار نمي‌آورد. آري‌ كأنّهم‌ لم‌ يَسْمَعوا كلام‌ الله‌ حيثُ يقول‌: «يَـ'أيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا ل‌ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِّ اللهِ وَ رَسُولِهِ وَ اتَّقُوا اللَهَ إِنَّ اللَهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ. يَـ'أيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا‌ تَرفَعُوا اصْوَاتَكُمْ فَوقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَ لا‌ تَجْهَرُوا لَهُ بالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أنْ تَحْبَطَ أعْمَالَكُم‌ وَ أَنتُمْ ل‌ا تَشْعُرونُ» . امّا والله‌ لقد سَمِعُوا وَ وَعُوها ولكن‌ حَلِيَتِ الدُّنيا في‌ أنفسهم‌، و راقهم‌ زِبْرِجُها، و سوف‌ يُنَبِّهُهُم‌ الله‌ بِمَا كَانوا يعملون‌.

و صلّي‌ الله‌ عليه‌ رسوله‌، و علي‌ عليّ أميرالمؤمنين‌، و علي‌ الصِّديقة‌ الطّاهرة‌ فاطمة‌ الزهراء بنت‌ الرَّسول‌،المسكورة‌ الضّلع‌، المجهولة‌ القدر، المخفية‌ القبر، المظلومة‌ المضطهدة‌ بالجور، و الشهيدة‌ في‌ إعلاء كلمة‌ الاسلام‌ و نقي‌ الزّيغ‌ و الهوي‌؛ و علي‌ الائمّة‌ المعصومين‌. و لعنة‌ الله‌ علي‌ أعدائهم‌ أجمعين‌ من‌ الا´ن‌ إلي‌ قيام‌ يوم‌ الدّين‌، و لا حول‌ و لا قوّة‌ إل‌ بالله‌ العليّ العظيم‌